گلها رو توی گلدون بلوری گذاشتم و گلدون رو تا نصف پر از آب کردم و با یه حبه قند گولشون زدم تا یکی دو روزی بیشتر زنده بمونن. درست مثل خودم که با همین گلهایی که خودم به فکر هدیه دادنشون به خودم افتادم خودمو گول میزنم تا فکر کنم هنوز زنی ام که گل بهش هدیه داده میشه اما هم اون حبه قندها حبابن و هم این گلدونِ روی میز... حبابن برای کمک به دووم آوردن...
امروز دومین روز از چهارمین سالی شده که اومدم به این شهر. دومین روز از شروع چهارمین ۳۵۶ روزِ زندگی توی شهر خاکستری و دلمرده‌ای که نه میدونم وقتی به سال تحویلش برسه چی میشه و نه ذهن خسته‌م یاریم می‌کنه که فکر کنم بهش.
پسرم دیگه کلمات رو نصفه میگه و صدام میکنه و هربار مامان گفتنش، تمام سلول به سلول بدنم ندا میشه که «جانم... جان مامان» و اون انگار تمام بدنش خنده میشه و غش غش کنان فرار میکنه... پسرم... ماجرام با پسرم. عکسهای پسرم. بزرگ شدن پسرم...  این تمام روز و شب‌های منه که میگذره. تمامِ گفتنیِ روز و شب‌هام که روایت میشه توی همین چند‌سطری که میتونن آتنا رو تعریف کنند.
موهام رو چتری کوتاه کردم. بعد سالها مراقب ناخون‌هام شدم. یه برنامه رژیم غذایی برای خودم چیدم تا ۳ سایز اضافه وزن رو به حد معقول‌تری برسونم. هر پنجشنبه یه نفر مریم‌هایی که در نبود نرگس سفارش دادم رو برام میاره... خلاصه اینکه با دلی مُرده و  بریده از ریشه‌ی زندگی و عاشقی و دلخوشی و «تو»، حبه قند انداخته‌م توی گلدونم. حبه قندی که گاز میگیره و بعد مامان مامان گویان فرار می‌کنه... حبه قندی برای زنده موندن. برای ادامه‌ی کارِ سختِ نفس کشیدن