یه شب هم وایساده بودم کنار پنجره تا سیگارم تموم شه، نشسته بود رو تخت با تلفنتش ور میرفت. گفتم " یه شبایی حس میکنم فاصله بین پنجره تا تخت به اندازه یه خیابون راهه، بس که سنگینم". یه نگاه به من انداخت و گفت "یعنی انقدر چاق میشی؟" !!
همون شب باید ازش طلاق میگرفتم. که امشب ِ نبودنش که ازهمون شبای سنگینیه و قاعدتا باید داون باشم و سیگارم که تموم شد بخزم رو تخت و خاموشی بزنم و بخوابم، با هر پک یه دل سیر نخندم ونرم پک بعدی. و بعدی و بعدی...