خاله پروین در حال جمع کردن ظرفای سبزی خوردن بهم گفت بیا و دختر خوبی باش و با دعای ما همکاری کن و امسال برو سر خونه زندگیت. لبهام به پهنای صورتم باز شد از این حرف. خنده‌ی منو که دید به خاله فرخنده گفت آخه بدبختی بختش هم بسته نیست سر دعا بگیم وا شه لااقل، اینهمه مرد یکیو انتخاب نمیکنه ما رو خلاص کنه. با همون خنده‌ی پت و پهن بهش جواب دادم خاله یه جوری میگی «اینهمه مرد» که انگار من یه منو دستمه و دونه دونه تیک زدم و رد کردم. کاملا صادقانه جواب داد: گم شو ببینم، پررو، کم خودم بهت معرفی کردم؟ کم دوستای بابات گفتن؟ کم همسایه‌ها پیشنهاد دادن؟ اون خواهرزاده‌ی شوهر خواهرشوهر منیژه چش بود؟ والله ما موندیم چه دعایی بکنیم برا تو کله خراب آخه. به مامان بابات فکر نمیکنی، لااقل به این فکر کن که دیر میشه برا بچه‌دار شدنت ها... خنده م تموم میشه. ظرفا رو جمع کردیم و وایسادم پشت سینک ظرف کنار افسانه و مریم و بنفشه که بشورمشون... چرا یادم نمیاد خواهرزاده‌ی شوهر خواهرشوهر منیژه کی بود؟ چرا یادم نمیاد که چرا ردش کردم؟ توی سرم پیچیده... «خواهرزاده‌ی شوهر خواهرشوهر منیژه»... چه وسوسه انگیز... شاید اگه اون موقع هم اینجوری خطابش میکردن ردش نمیکردم...