سیگار سوم امشب رو هم خاموش میکنم توی زیر سیگاری و یادم میاد یه روزی بهش گفته بودم "به نظرم بچه ها از داشتن یه مامان سیگاری خجالت می کشن. یه روز برای بچه هم که شده میزارمش کنار" و اون سرشو خم کرده بود سمتم و زیر گوشم گفته بود "بچه ها عاشق داشتن یه مامان مثل تو اند، حتی اگه سیگار بکشی" و من تمام صورتم لبخند شده بود...  سیگار سوم امشب رو هم خاموش میکنم و دستم میره سمت پاکت...

این روزها زنی درون من، از رگهام عبور می کنه؛  آنقدر بالا می ره تا به پلک هام می رسه.  گاهی اشک می شه. گاهی نگاه، گاهی لبخند... جلوی آینه که می ایستم پشت سرم ایستاده. زل که می زنم توی آینه، چروک های عمیق دور چشمانش رو می بینم. دست می کشم روی آینه، دستم رو لمس می کنه...
وقتایی که چای می ریزم می ایسته یه گوشه و نگاهم می کنه. با من راه می افته. کنارم میشینه و زل می زنه به باغچه و گلها. حرف نمی زنه. راه می ره. تمام طول و عرض خونه رو قدم می زنه و من فقط صدای دمپایی هاش رو می شنوم که درونم ساییده می شه

زنی این روزها درون من هست... کار می کنه، می خوابه، گاهی می شوره، گاهی جارو می کشه، گاهی تمیز می کنه...  جوانیش ذره ذره پیر می شه... و پیر میشه و پیر میشه... و الان به نیمه های سیگار چهارم امشبش رسیده.