مامان داره تلفنی با لیلا در مورد ماجرای خمینی شهر حرف میزنه. رسیده به اونجای ماجرا که آخه انصافشون کجا بود بچه رو دوباره زجر دادن.... داره تعریف میکنه که یهو یادش میاد منم دارم میشنوم حرفاشو. یهو هول میشه. به لیلا میگه "البته اونقدرا هم بچه نبوده شاید. نوجوان بوده. درد نکشیده" خنده ام میگیره. میگم چرا اتفاقا خیلی کوچولو بوده. نمیدونم لیلا چی میگه بهش پشت تلفن. مامان میگه "حالا بچه هم بوده قبول، دیگه بی حسی زده بودن دیگه، درد حس نکرد". دیگه خنده ام میگیره. از راه دور براش ماچ می فرستم و پا میشم میرم پشت پنجره