دیشب فهمیدم توی دوربین احمد و فهمیه جا مونده بودم‌. جا موندم توی یه عصر تابستونی دریاکنار و من و احمد و فهیمه و اون چای طعم هلو که احمد برخلاف تصور من، دوستش نداشت و بهش گفته بودم معمولا مردای ایران می پسندنش و احمد فهمیده بود لابد تو دوست داشتی. که  تو یه زمانی «کل مردای ایران» بودی برای من...
توی ‌دوربین احمد جا موندم. توی اون کانن ۶۰D لعنتی که تمام اون دو روز ازش فرار کرده بودم که صدای شاترش هم برام عذاب آور بود و امشب بعد اینهمه ماه‌ برام عکس های یهوییش رو ‌فرستاده...
جا موندم آقا. دوربین احمد که سهله،  بدجور جا موندم روی صندلی پلاستیکی های ساحل زندگی ایی که یه زمانی دوتابی با خنده روشون ولو میشدیم و چند دقیقه بعد پا میشدیم و دنبال یه پک از اون دو سیب تو، میدویدیم سمت خونه....