من روی این صندلی که همین لحظه نشسته ام، بارها
نشسته ام و فکر کرده ام. مثلا همان شبی که از فردایش مجبور بودم مچ بند به دست چپم
ببندم تا آنهمه خراش را کسی نبینید هم روی همین صندلی نشسته بودم. یا اون صبحی که تصمیم گرفتم از فردا زن ِ عاشقی باشم که
از عشق نمی ترسد... خلاصه اینکه زیاد روی این صندلی نشسته ام و زیاد روی این صندلی
فکر کرده ام. حالا با یک لیوان بزرگ چای، دارم دوباره فکرمیکنم. می شنوی؟ سه نقطه
های پشت هم را روی دامنم بگذار
...
دیروز عصر دوباره نشستم مقابل دکتر چشم آبی ایی
که پارسال به من گفته بود دیگر پیشش نروم. روی صندلی که ولو شدم گفت "ای
وای" . سر تکان دادم و گفتم "ای وای...". گفت چرا؟ گفتم انگار مسیر
زندگی برای من جاده نیست، دایره است، هرچقدر هم که بروی بروی بروی، باز آخرش باید
رسید به نقطه ی اول. گفت فرمان را دست دیگری دادن همین می شود، آدم های دیگر که
جاده ی زندگی تو را بلد نیستند. اشتباه می روند، دور می زنند حتی... گفتم این یکی اما رسم عاشقی می دانست. گفت به
آینه نگاه کن، رسم عاشقی به اینجا نمی رسد. گفتم من هم بد کردم. گفت بد بودی از
اول؟ گفتم نه، ولی شدم. شدن هم به قدر ِ خودش کریه است و کثیف. گفت همین که منصفی و اشتباهه خودتو میدونی؛ یعنی اونقدر ها بد نشدی
...
نسخه ام را محکم گرفته ام که باد نبردش... محکم چنگ زده ام که مبادا باد ببردش. من قوی ام. محکم گرفته امش
.
.
.
.
پ.ن) یک روز با نسیبه نشسته بودیم روی صندلی
کافه و برایش از آهنگ جدید شجریان ِ پسر گفتیم. (چونی بی من؟). پرسید شما گوش که
می کنید گریه تان نمیگیرد؟ ما آن روز جوابی به او ندادیم. اگر هنوز سوالش یادش
باشد، باید در جوابش بگویم: گریه نه، "های های" اسم مناسبتریست