روی دست صبح هایم مانده ام
روی دست تمام صبح هایی که بی تو از این تخت بلند شدم
و مثل یک شبح خسته، به کنار پنجره رسیده ام...
مانده ام روی دست این پنجره
و سیگار های نیم سوخته ی اول صبح
که لجبازانه نبودنت را روی شانه هایشان هوار کرده ام!
نبودنت سنگینم می کند
سنگین تر از آنکه بتوانم قدم زنان به مبل تک نفره ی توی هال برسم
و تلخی ِ نبودنت را
با لیوان چا سرد شده ام قورت بدهم!
آدمی زاد است دیگر-عزیزم-
آدمی زاد است و این ذهن مشوش و این انگشتان تب کرده.
آدمی زاد است و دلتنگی های اول صبح!
آدمی زاد است و
دلتنگی
ساعت 8 و
موهایی که شانه نمیخواهند.
انگشتانت کو؟