مردی رو میشناسم که در حالی که در هفته ی دوم ازدواج و شیرینی ِ
روزهای اول ِ زندگی مشترک بودند، همسرش با مرد دیگه ایی خوابید! توی مستی آخر هفته
هم نو عروس ِ عذاب وجدان دار به شوهر خودش اعتراف کرده و حالا مرد، ویرانه اییه که
معتقده همه ی زن ها کرم های لزجی اند که برای فاسد کردن زندگی زاییده شدن! (عزیزان
ِ منجی ِ نوشتار فارسی منو ببخشن اما دلم میخواد بعضی جاها ه بزارم به جای کسره.
کاملا هم دل بخواه این کارو میکنم) با این مرد حرف نزدم، قرار هم نیست حرف بزنم،
مجالی هم نخواهیم یافت برای آشنا شدن با هم، فقط اینبار که برم پیش دکترم، نوشته ی
زیر از علیرضا بدیع رو میدم که بده بهش تا بخونه
:::
می گویم که: آدم ها، هم را دوست ندارند. تنها مدتی
وارد زندگی هم می شوند تا از تنهایی برهند. همین که حال شان خوب شد، یکدیگر را مثل
مسافرخانه ای بین راهی ترک می کنند. من مسافرخانه بین راهی نبودم. برکه ای بودم که
می شد سال ها کنارش بنشینی و در صدایش ماه را ببینی.