خوشبختي ِ اين روزها را روي تخت یک نفره مان جا خوش داده ایم با فیلم و آهنگ های شبانه و دیوانگی كه سرك مي كشد از كنار ِ در ِ روی بالکن به اتاق
ما و تو اشاره مي كنی كه بروم دعوتش كنم بيايد بنشيند سر ميز ما اما...
يادت مي آيد؟
گفتم چيزي به مرگم نمانده. گفتی بیا برویم
باهم سوار ماشين تو شديم. من لال شده بودم از
درد و تو مي دانستي كه بايد در كنار رودخانه زخم مرا مرهمي بيابي. آسمان آن شب مي
باريد. من هم می باریدم... من از زندگی نمي
گفتم. از زخم ِ آن شبم نمی گفتم. از آدم ها نمی گفتم و تو گوش می دادی فقط. هيچ
وقت نخواستي بيشتر از توضیحات ِ من بداني. من برايت از دوستم نگفتم، از مادرم نگفتم. از
برادرم... از همه روزهاي گذشته نگفتم و تو فقط گوش مي دادي باز
ميان من و تو فاصله بود و هيچ پلي هم نمي
شد زد حتي با نگاه. آب سرد بود. باران سرد بود. مي خواستم پاهايم را تا زانو در آب
فرو كنم تا اين تب داري لعنتي را به آب بسپارم. تو كلاغ هاي سرگردان را با انگشت
روي پوستم كشيدي و بعد زيرش را امضا كردي. من دلم سيب مي خواست. برايم از درخت هاي
بالاي گورِ دوساله ی خودم سیب چیدی. مرا نشان اش دادي و باهم اشك ريختيم. من دردي
درونم ريشه زده بود که هیچ خنده ایی ساکتش نمی کرد. گفتم چيزي تا مرگم نمانده و تو
برايم فال حافظ خريدي و پسرك فال فروش گفت كه من ميميرم. تو با دست راستت كه تنها
مسير زندگي من شده بود به من حكم كردي كه بمانم. نگاهم کردی و خواستی که بمانم... دهانم
سرخ بود. كف ماشين ات را خون گرفته بود. پسرك فال فروش گفت كه يك غروب پاييزي ديگر
نخواهم بود. گفت بايد چراغ بياوري در ايوان تا شب پره ها را عشق بازي بياموزي
تا خانه باز من هیچ نگفتم و تو فقط گوش
دادی...
در تخت خواب یکنفره مان که چمپره زدم،
دستهای تو از پشت، دور تنم......
یادت می آید؟