تصمیم داشتم به آخرین نفری که گفته بود خداحافظ بگویم"چشم"!

 بلاخره باید از یک جایی شروع میشد. بلاخره باید برای قورت دادن این بغض لعنتی و فرار از خقگی هم که شده بود دهن کجی می کردم به تمام خداحافظی های دنیا و تلفن را به بچگی هایم پس می دادم. به همان وقت ها که نبود و آدم ها اینطور یکهو خودشان را از من نمی گرفتند...

اما نگفتم.

 مثل همیشه سعی کردم انسان با فهم و فرهنگی به نظر بیایم و در جواب، بدون حرف دستم را روی دکمه ی قرمز فشار دادم و به این فکر کردم که چقدر بچگی ها خوب بود. برای قطع کردن می بایست گوشی را می گذاشتی روی دستگاه و طرف مقابل از صدای قطع کردنت می فهمید بغضت را، خشمت را، دلتنگی ات را... و شاید حتی التماس ت را