رژ لبم رو ناشیانه میزنم. کج و کوله. شبیه کسایی که محکم بوسیده شدند. شبیه کسایی که هول هولی بعدش بدون آینه ماتیک رو از کیفشون در آوردن و روی لبشون کشیدن و از گوشه و بالای خط لبشون بیرون زده... لباس های نا هماهنگم رو می پوشم و موهامو با کلی گیره و سنجاق می چسبونم به سرم تا حسشون نکنم. لاک هام نامرتب و لب پر شده است. یه نگا به ناخونام حالمو بیشتر بد میکنه. حرفهای بقیه هم بدتر... حرف نمیزنم. به تلویزیون هم نگاه نمیکنم. حتی نگران عروسک محبوبمم نیستم که زیر مشت و لگد بچه هاست

زشت شدم... خیلی زشت... و اینجوری کمی (فقط کمی) شبیه پیرزن درونم شدم که از سر وصدای بچه ها کلافه است و حالش از مهمونی بازی های جمعه بهم خورده... پیرزن بی حوصله ایی که دلش یه جمعه ی ساکت میخواد. تنهای تنها برای یه دل سیر گریه کردن... شاید هم نگاه کردن به این بارون افسرده کننده و به مُردن فکر کردن