گیریم حالم خوب باشد... خوب نباشد
گیریم با
صدای ابی گریه ام نگیرد دیگر
گیریم آشپزی کنم، گردگیری کنم، پنجره را دستمال
بکشم
گیریم سیگار نکشم
گیریم دیگر از شبح های پشت پنجره نترسم، شبها
صدای ناله ی کودکی درون کوچه پریشانم نکند و فقط به صدای ظریف و معصومانه اش گوش کنم و چشمم را ببندم و خواب نبینم
گیریم تلفنم زنگ بخورد. حمیده باشد. یک دل سیر
بخندم. قطع کند، سرم را فرو کنم توی بالشت و دلم بخواهد جیغ بکشم از بغض
گیریم باز فصل برف باشد، برف نباشد. دلم پر بکشد
برای آن پیاده روی شبانه و سرد. بخزم زیر پتوی گرمم و بی تفاوت ناخنم را لاک بزنم
گیریم دکتر نروم. درد نکند سرم، ستون فقراتم،
قلبم، فکم، پاهایم، کتفم، گردنم، زیر شکمم
گیریم عوض شوم
زن (!) بشوم
گیریم یادم بماند اول باید زردچوبه و فلفل را و بعد...!
غذایم بی مزه نشود
گیریم همسایه حالم را بپرسد، لبخند بزند، مدام بگوید
چه خوشحال است که سرحالم
گیریم رژ لب صورتی به من بیاید مثلا، موهایم را
بخواهم عسلی کنم حتی
....
تو اما زرنگ باش
بدون معطلی ببند.
تمام این سطور بوی مرگ می دهند