دیدی کوچولو
امروز با مامان بودی وقتی برای بار دهم پله های دادگستری رو بالا و پایین می رفت ولی هیچکس صداشو نمیشنید؟ ماهِ پیش بودی وقتی دادستان ازش پرسید چرا تنها اومدی؟ سه ماه پیش بودی وقتی همه بهش گفتن هیچ کمکی بهش نمیکنن؟ پنج ماه قبل بودی وقتی کنار دایی با اونهمه تلخیش فرم ها رو امضا می کرد دستش می لرزید؟ اون روز بودی وقتی مجبور شد از درد ماشین رو توی یه شهر دیگه بزاره و با تاکسی برگرده خونه؟ بودی وقتی سرنگ های آزمایش از رگ هاش کلفت تر بودن و ده بار رگ دستش پاره شد از شدت نحیفی تا تونستن چند سی سی خون ازش بگیرن؟ یادته سه بار زور زدن برای مردنش رو؟ یادته اونهمه نسخه، اونهمه درد؟ حال خودت بگو، اون که تمام 7 ماه گذشته رو حتی اجازه نداشت با خیال راحت برات گریه کنه، اونوقت چطور میتونست تو رو نگه داره، بزرگت کنه...؟
دیدی کوچولو
امروز بودی وقتی مامان توی پیاده رو یادش رفته بود الان کجاست؟ بودی وقتی مستاصل از عابرها می پرسید اینجا کجاست...؟ بودی وقتی مجبور شد زنگ بزنه از مامان بزرگ بپرسه داشت میرفت برای چه کاری؟ ...
میبینی زندگی مامانو؟ می بینی مریضی ِ مامانو؟ میبینی بی کسی مامانو؟ دیدی مامان چقد تنهاست؟ حالا حق می دی به مامان که تو رو نگه نداشت؟ حالا میتونی مامانو ببخشی؟ بگو... بگو که مامانو می بخشی... بگو مامانو بخشیدی... فردا روی پله های دادگستری قراره تمام رویاهای مامانت بالا بیاد. تو بگو که باهاشی