کارگاه شعر تمام شده و چهار پنج نفری نشسته ایم روی چمن های حیاط و بقیه دارند به شوخیِ دیشبِ یکی از آنها با یکی دیگر که گفته بودندش دوست مشترکشان خودکشی کرده می خندند. می پرسم "حالا خودکشی ِ خیالی با چی بوده؟" دخترک روبرویی ریز میخندد و می گوید "اول خواستیم بگیم قرص خورده، دیدیم خیلی شاعرانه نیست برا همین گفتیم با تیغ" . جمعیت دوباره می خندند.

پسرک کناریی من می گوید "آخه زرنگ ها کسی که با تیغ خودکشی کنه فرداش میتونه بیاد سر جلسه شعر آخه" دوباره همه میخندند. میگویم "میشه ها" می گوید" نه بابا یه هفته بستری داره" می خندم" نه بابا من دو ساعت همش بستری بودم برا تزریق خون و پانسمان".

همه سکوت می کنند یک هو. تازه می فهمم چه گفته ام. نگاه خیره شان از چشمانم به مچ دستانم می چرخد. دست چپم را زیر آستین مانتو بالا می کشم و توی ذهنم دنبال جمله ای می گردم که بشود گفت و از این وضعیت خلاص شد. با لبخند زورکی می گویم"قرار بود شاعر بشم ، باید تجربه ی این کار شاعرانه رو هم می داشتم