دیشب نشسته بود روبروم. سرشوگرفته بود لای دستاش. گفتم مگه قرارنبود من دیگه سیگارنکشم تو هم دیگه مست نکنی؟ دست راستشو جلو آورد کف دستشو نشونم داد گفت: شرمنده بچه هامم . بدجور تنهان. دوباره سرشو گرفت لای دستاش
...
بچه ها می میرن. کشته میشن. بمب گزاری میشه. طالبان مسئولیت به عهده میگیره... تیر اندازی میشه توی مدرسه، دقیقا توو قلب ِ جهان اول، بچه ها می میرن... بخاری آتیش میگیره، بچه ها می میرن... اتوبوس می افته توی ذره، بچه ها می میرن
...
خانه ها یکی پس از دیگری هوارمیشوند. از روزنه ی انگشتانم میبینم شیون مردمان را. کفتارها درزیرهوار، لاشه جستجو می کنند. صدای شیون کودکان می آید. صدای مویه ی زنان سوخته. صدای های های مردان باخته. بوی خون میزند تا ته حلق. سیگارم را روشن میکنم. و خدا دوباره پیک مشروبش را بالا میزند