داستانک




اتوبوس یعنی آوارگی. یعنی بی خانمانی...  حالا از هر ترمینال دنیا و به هر جهت ِ جغرافیا که میخواهد راه بیوفتند بیوفتد، فرقی ندارد. اتوبوسی که تو پشت پنجره اش دست تکان بدهی یعنی آوارگی و جاده یعنی اشک و اشک و اشک...

چشمانم را نیمه باز میکنم و خانم مسن ِ کناری ام را می بینم که به نرمی دارد شالم را جلو می کشد. روی صندلی جابجا می شوم و شالم را مرتب میکنم و  لبخند بی روحی به صورتش می پاشم.

"دانشجویی دخترجون؟"

کیفم را بغل میکنم و با سر رد میکنم. دوباره می گوید: اینهمه اشک از کجامیاد آخه فدای چشمات بشم. هنوز جمله اش تمام نشده دو قطره اشک ِ جامانده پشت پلکم سر می خورد روی گونه ام. با دست اشک ها را پاک می کند و می گوید "مادرت بمیره الهی که تو اینطور مظلومانه داری اشک میریزی حرف هم نمیزنی" سرم را روی شانه اش می گذارم های های گریه می کنم. حس میکنم سالهاست نگریسته ام. زن همصدا با من می گرید و مدام دست به سرم می کشد و میگوید :دختر 23 ساله ی منم توی زندگیش شانس نیاورد. بمیرم براش که اونم مثل تو همینقدر اشک می ریخت ولی من حمایتش نکردم" زن دیگر به هق هق افتاده. به هق هق افتاده ام. تلفنم زنگ می خورد. تویی و میخوای حالم را بپرسی. حال ِ بعد ِ خداحافظی ام با تو که پرسیدن ندارد و نمیدانم چرا این را نمی دانی

ایست... تونل دارد ریزش میکند.... ماشین ها را خاموش کنید... هیچ صدایی تولید نکنید... همه متوقف... اضطراب روی چشمان ِ همه سوسو می زند... همه به دنبال راهی اند برای زندگی... نمیدانم چند بار باید یس را از حفظ بخوانم تا همین الان یک قلوه سنگ روی صندلی من سقوط کند... از خانم کناریم می پرسم... با دست می زند توی صورتش. "زبونتو گاز بگیر دختر من، این چه حرفیه. زندگی همینه دیگه. تلخی داره. شادی داره" رویم را بر می گردانم سمت بقیه ی مسافرها. دو ردیف جلوتر بچه ای گوشش را عمل کرده. گریه می کند. درد دارد. درد دارم. گریه میکنم

صدای تکه های سنگ که سر می خورند از سقف همه را لال کرده....

 هیس...

تونل دارد ریزش میکند...

 و زنی قرار است در آن دفن شود...

 دفتر شعرش را

کلاغ

نک زده است.....

هیس..... تلفنم زنگ می خورد.... همه ی دنیا هیس.... تویی.....!