حالم خوش نیست

و هیچ کمکی از دست هیچکس بر نمی آید، حتی تو!

حالم خوش نیست و تلفن ِ لعنتی ام حالم را خراب تر می کند و دیدن کوله پشتی و کمد لباسی که نیم طبقه اش را به من بخشیده اند بیشتر پریشانم می کند و حس آوارگی و بی پناهی خیمه می زند زیر پوستم ... حالا تو هی برایم نامجو بخوان و هی قلقلک بده و هی فیلم پیشنهاد کن و هی آخرسر کلافه سرم داد بزن که خسته شده ای از اینهمه پژمردگی ِ من...

می فهممت...

حالم خوش نیست

و سیگار را ترک کرده ام و وقتی یک نفر از قاره ها آنطرف تر زنگ می زند و می گوید امروز از صبح  ابی گوش می داد و به یاد من افتاده، داغان تر می شوم و آنوقت هرچقدر هم بغلت کنم باز رهایم نمی کند این بغض لعنتی...

...

حالم خوش نیست و  هیچ چیز سر جایش نیست، نه این شهر دیگر آن شهر سابق است و نه اتاقم آن اتاق متروک، نه پیاده رو دیگر مرطوب است و نه شب ها بعد از کابوس تنهایی چمپره می زنم روی تخت... بهانه گیر ِ مادرم شده ام دوباره و خجالت می کشم روبروی مادرت بگویم که مادرم را کم دارم... بهانه گیر ِ پدری شده ام که هرگز مرا نخواست و خجالت می کشم روبروی آرامش ِ پدرت بگویم که پدرم را گم کرده ام... بهانه میگیرم و تو کلافه نگاهم میکنی و عاجزانه بغلم میکنی و من اینبار لابلای دست های تو سردم می شود...

حالم خوش نیست و هیچ کمکی از دست هیچ کس بر نمی آید ، حتی... ! نه، نه ... حالم خوش نیست و هیچ کمکی از دست هیچکس بر نمی آید ، جز تو... جز تماشای تلاش تو برای سرپا شدنم