تمام ِ رنج ِ زنی که من باشم، نبودن یک "تو" در روزانه ها و عشق بازی هایش نیست... این را باید به خیلی ها حالی کنم. از دکتری که دیگر ندارمش گرفته تا خواهرم که هربار مرا بارانی می بیند می گوید"یه روز بلاخره میاد و این اشک ها تموم میشه"!


این بار هزارم است که تصمیم گرفته ام عصر، بعد از کلاس کسل کننده ای که در آن مجبورم مطالب تکراری را برای بار هزارم توضیح بدهم، کمی  قدم بزنم... کنار درب سمت راننده ی ماشین می ایستم و مثل همیشه سعی میکنم در لیست تلفنم کسی را پیدا کنم که همین حوالی باشد و بتوانم سنگینی این غروب دلگیر را کنار قدم هایش کم وزن تر کنم. می دانم که نیست. هیچ وقت نبوده است.  اما هربار با خودم می گویم"شاید اینبار یک نفر، فقط یک نفر ..." هرچه بالا و پایین می کنم لیست را دریغ! نزدیک ترین کسی که می شود گفت اینجا به عنوان دوست دارم، رقیه است که بیشتر از دو ساعت راه میانمان فاصله است. دوباره چک میکنم. دوباره و چند باره و هزار باره... بغضم گرفته و خیلی وقت است دیگر سیگار هم حالم را به هم می زند. فقط گریه است که می داند چطور باید این گلوی خفه شده را باز کند.


دوباره بر می گردم داخل ماشین. تلفنم زنگ می خورد. مادرم طبق معمول میخواهد بداند کجا هستم. تصمیم گرفته ام یک روز جایی باشم غیر از اینجا بلکه غافلگیر شود و از این سوال و جواب تکراری خلاص شویم هر دو!


بیرون نمی روم از ماشین. آدم ها را نگاه می کنم. آدم ها می خندند. سرم را تکیه می دهم به صندلی و به خنده ی آدم ها نگاه می کنم. دیشب یک نفر گفته بود دوست دارد من هم بخندم . یک نفر گفته بود بگویمش چکار کند تا من هم بخندم. دیشب حس گرما خزیده بود زیر پوست یخ کرده ام وقتی شنیدم یک نفر هست که می داند سالهاست نخندیده ام حتی وقتی دارم می خندم...! چقدر دوست دارم من هم بخندم. میخواهم پیاده شوم که از آینه تصویر ماشین گشت امنیت به چشمم می خورد. آستین ِ سه ربع مانتویم پشیمانم می کند. دوباره تکیه می دهم به صندلی وچشمانم را می بندم. صدای همهمه می شود. خواهش و درخواست دخترکی به گوشم می رسد. چشمانم را باز نمیکنم. صدای بلند بلند حرف زدن و هممه تمام خیابان را پر می کند. بی اختیار با پشت دستم روی لبم می کشم. چه کار مسخره ای . لب هایم هیچ وقت قرمز نبوده تا نگران پر رنگی اش باشم! تلفنم دوباره زنگ می خورد. دنبال راهی می گردد تا از این تنهایی مهلک نجاتم بدهد و نمی داند وقتی از پشت تلفن چند لحظه مکث می کند و در نهایت می گوید پاشو برو یه آب طالبی بستنی خودتو مهمون کن از طرف من، چقدر بیشتر گریه ام میگیرد از دیدن ِ اینکه او هم تسلیم تنهایی ام شده

....


کسی می داند وقتی دلت گرفته باشد و شماره ی برادرت را بگیری و دردو دل کنی چه طعمی دارد؟... کسی می داند وقتی دلت گرفته باشد و مادرت کنارت بنشیند و بپرسد چه شده که باز پلک هایت قرمز است، یعنی چه!؟ ... کسی می داند وقتی قرار است کاری بکنی، جایی بروی، قدمی برداری در این اجتماع لعنتی و پدرت پشتت باشد چه اطمینان خاطر دلچسبی است؟... من نمی دانم. هیچ وقت ندانستم و هیچ وقت هم نخواهم دانست..!

....


تصمیم میگیرم برگردم  و روی داستانی کار کنم که این ماه قرار است تحویل بدهم. هوا تاریک شده . لباسم را عوض میکنم. آشپزخانه، گاز، میز شام. پشت سینگ  ظرفشویی. لیوان قهوه ی شبانه. چراغ ها یکی یکی خاموش، من و لبتابی که درونش پر است از آدم های مدعی ِ تنهایی.... ساعت به نیمه شب رسیده و حتی یک کلمه به داستانم اضافه نشده. دراز می کشم روی تخت، خوابم نمی برد،  شاید هنوز منتظرم بابا بگوید شب بخیر!