
در میان عابران خسته ی هر روزه، عابری داشته ام که از راهی دور آمد و ایستاد میان این سنگهای فرش خیابان که تکه های من اند، و مثل یک نسیم خنک پاییزی در ظهر داغ تابستانی کوچه های خاکستری را سرک کشید . و ... باز رفت ...و راه های باز آمدن و باز رفتنش را من با تصویر پلی بی قاب، دست تکان دادم
حالا دیگر نه ماه و نه شب
حالا دیگر نه تو و نه من
حالا دیگر نه شعر و نه تب
حالا دیگر نه پُک و نه آهنگ
بعد از این فقط یک قاب و یک پل و یک تن
و پیاده رویی که تا امتداد سایه ی من هر روز کشیده می شود
و نقطه ای در پایان ... و تمام