گم کرده ام.... نمیدانم گم کرده ام یا جا گذاشته ام. شاید از من گرفته اند
حس شادمانی را می گویم
اين روزها روي تخت چوبی نارنجی اتاق، با اين حس پریشانی و سرگشتگی ِ بي عاقبتِ ترسناك سهمگين كه مثل سلول هاي سرطاني تند تند در رگ ها ي خوني ام تكثير مي شود، به هیچ چیز فکر نمیکنم .حتی به حجم تنهایی کنارم و غربت نا پیدای درونم
دیگر تصویری در من شکل نمیگیرد. حتی تجسم قدم زدن و راه رفتن روی خطوط مرزی ِ شهری که تمام سنگ فرش هایش مرا پس میزنند و آسمانش تداعی ناموزون درد بی ریشه بودن را برایم به تصویر میکشد. باید برم.... . من درد دارم و نمیدانم چرا تو فکر میکنی بايد دریا را برای زخم ها مرهم کرد
آسمان امروز مي بارد . من دیگر از زندان نمي گویم .از همه روزهاي گذشته.... ميان من و این مردمان فاصله است و هيچ پلي هم نمي شود زد حتي با نگاه و من این را می فهمم ... آخرین نگاه این مردمان سرد بود.... هنوز هم سردم است از آخرین فریاد این مردم در آن روز بهاری
مي خواهم پاهايم را تا زانو در آب فرو كنم تا اين تب داري لعنتي را به آب بسپارم ... چرا هنوز چشم به راه نجات دهنده ایم. به گور خفته... باید این واژه های سرگردان را روی آخرین برگ دفترم بنویسم. من دلم سيب مي خواهد. برايم می آوری؟
میدانم که این درد درونم ريشه زده . چيزي تا رفتنم نمانده... دلم فال فروغ میخواهد. اینجا کسی هست که برایم آواز فرهاد گذاشته. برايم فال می گیری؟ میدانم این فال می گوید که من میمیرم . حتی اگر بگویی که بمانم. حتی اگر سرم داد بکشی واشك بریزی ، می میرم.... فال می گوید که كه يك بهار روشن از امواج نور، من دیگر نخواهم بود. می گوید بايد چراغ بياوري در ايوان تا شب پره ها یادشان نرود عشق بازی
من خوابم نمی آید بی تو، فروغ روي ميزم را باز میکنم و تا صبح شعر میخوانم و در تمنای آغوشت عشق بازی میکنم. می دانم صبح فردا، اتاق بوی تن تو را خواهد داد
خارج از متن:
برای پست قبلی وبلاگم، جذاب ترین نظری که گفته شد، حرف رضا بود که آنقدر جالب بود برایم آن را می نویسمش: به آقای قاضی حتما میگم که بسم الله وبلاگت رو عشق است شدیدا. آقای قاضی حتما لحاظ میکنه . منم از ذوق کف و خون قاطی کردم، بلاخره دوران کمونیسم این وبلاگ تموم شد. سمت راست بلاگت آیه "و ان یکاد" هم بزاری حله. چشمک