..... داستانک.... کاش گم میشدم
روز-خارجی-خیابان
هوا سرد نیست. هیچکس هم در خیابان نیست. کفش هایم دیگر تنگ نیست. دستی هم در دستان من نیست
چند روزی است که حالم خوب نیست. سرم گیج می رود و همه ی خوردنی ها حالم را به هم میزنند. شب قبل با لیلی حرف زدم و او گفت که خواهر همسر دوستش دکتر داخلی است و او ماجراي مرا به او گفته و خانم دکتر هم وقت داده اند! خنديدم و گفتم :" چقدر مهم شدی شما، از طریقه واسطه وقت دکتر مي گيري ؟!" خندید و گفت" زودتر برو ببینم چی به روز خودت آوردی
.
روز-داخلی-مطب خانم دکتر
شنبه است. اول هفته... تنها وارد مطب میشوم. خیلی شلوغ نیست. منشی نسبتا جوان و چاق پشت میز کوچکش نشسته و با انگشترش بازی میکند. خودم را معرفی میکنم و میگوید باید نیم ساعتی منتظر بمانم. گوشه ای صندلی خالی پیدا میکنم . دوباره حالم بد میشود. بوی تن خانم و آقای کناری ام حالم را به هم میزند. دستمالم را جلوی بینی ام میگیرم و چشمانم دوباره سیاهی می رود. لیلی مسیج می دهد:"هنوز زنده ای؟" جواب می دهم"اگه این کناری هام با این بوی تن پاشن برن از پهلوم فکر میکنم زنده بمونم". جواب می دهد" معلوم نیست چت شده این روزها"... جواب نمیدهم. نمیتوانم روی چیزی که درست نیست، یا سرجایش نیست، یا درهمشکسته، انگشت بگذارم و برای دیگران توضیحش بدهم... فقط میدانم خوب نیستم.
برا اینکه حواسم به اطرافم نباشد مجله ی روی میز را بر می دارم. مجله ی خانوادگی است و بدون آنکه حتی ورق بزنمش دوباره میگذارمش روی میز! خانم کناری دارد زیر گوش همسرش حرف میزند. مرد سر تکان می دهد و هر ازگاهی تاییدش میکند. روبروی من پیرزنی نشسته که مرتب بلند خداراشکر میکند. یک خانم به همراه دختری کم سن از اتاق بیرون می آیند و منشی با سر به من اشاره میکند که میتوانم بروم. از مقابل نگاه پیرزن و آن زوج کناری ام رد می شوم و وارد اتاق دکتر میشوم. دکور سبز تهوع آوری برای اتاق گذاشته که به محض ورود حالم را به هم میزند. مقابلش می نشینم و او با لبخندی می پرسد مشکلم چیست. تشریح حالم برایم سخت است. هرطوری که هست حالت هایم را به او میگویم. به چشمانم خیره نگاه میکند و خیلی جدی میگوید:" پس چرا تشریف آوردید اینجا؟" با مکث میپرسم :"پس کجا باید میرفتم؟" کاغذ نسخه اش را بر میدارد و در حین نوشتن میگوید:" معرفی ات میکنم یه دکتر زنان! شما بارداری عزیزم" خنده ام میگیرد. بلند می خندم و خانم دکتر نگاهم میکند :"خانم من مجردم. یعنی چی که میگید باردارم؟" پوزخندی میزند و میگوید:"این روزها دیدن یه مادر جوون و مجرد چیز عجیبی نیست عزیزم" سردم میشود یک هو. چیزی از نوک انگشتان پایم تا فرق سرم را مچاله میکند. تمام حواسم را جمع میکنم تا چیزی نگویم که بی احترامی باشد، دکتر آشنایی است و باید احترام بگذارم. آب دهانم را قورت می دهم و میگویم:"بله اما فکر نمیکنید هر حالت تهوعی نشونه ی بارداری نیست؟" بی حوصله زیر برگه را امضا میکند و میگیرد به سوی من:"اگه قراره من تشخیص بدم، دارم بهت میگم بارداری عزیزم. دوست پسرت مواظب نبود؟ بیا معرفی ات کردم به یکی از همکارام که متخصص خوبی هست" لفظ "عزیزم" که آخر جمله هایش میگوید دوباره حالت تهوع برایم می آورد. برگه را مقابل من گرفته. توهینش روی گوشم زنگ میزند این روزها دیدن مادرهای جوون و مجرد چیز عجیبی نیست عزیزم. برگه را از دستش میکشم. پاره اش میکنم و تکه های معرفی نامه اش را پرت میکنم توی صورتش " آره عزیزم دیدن مادرهای جوون و مجرد چیز عجیبی نیست. ولی احمق! لازمه ی بارداری ؛ بودن ِ یه مرد ِ که یه وقتی یه جایی بغلت کرده باشه، یه وقتی یه جایی حسش کرده باشی، یه مردی که بتونه وایسته اون سر رابطه و بشه بابای اون بچه! متاسفم برات خانم دکتر، متاسفم برات که هر سرگیجه ای برات نبض ِ یه بچه است تو وجود آدم ها و هر حالت تهوعی هم ویار حاملگی. کاش اینی که میگفتی بود. کاش حامله بودم. اونوقت تکلیفم با خودم مشخص بود. اونوقت میدونستم چه مرگمه که بوی آدم ها حالمو بد میکنه. اونوقت شاید دیگه یه بچه بود که همه جا باهام باشه، که اونقدر تنها نباشم که الان اینجا تنهایی بخوام روبروی آدم هایی مثل تو بشینم" گریه ام گرفته بود و خانم دکتر با دهان باز نگاهم میکرد. کیفم را برداشتم و از مطب بیرون آمدم. تنهای تنها. دستانم می لرزید. نگاهم به زن و مردی افتاد که با هم آمده بودند
روز-خارجی-در خیابان
شماره ی لیلی را میگیرم. جز او این روزها کسی را ندارم که حالم را بفهمد. صدایم را که میشنود شوکه میشود. جریان را تعریف میکنم. مکثی میکند .باورش نمیشود که یک دکتر حتی معاینه نکرده این حرف را به من زده. میگوید بروم پیشش تا با هم یک دل سیر بخندیم به این آدم ها. میگویم "نه، بوی عطر تو حالمو بدتر میکنه. باید برم دوش بگیرم و گریه کنم شاید بهتر بشم" بلند بلند می خندد. میگوید با خودم مهربانتر باشم و مواظب خودم باشم
عابری از کنارم تنه زنان رد میشود. زبری ِ لباسش باعث میشود دوباره حالم بد شود... هیچ آشنایی این اطراف نیست. گریه ام میگیرد