....سال هشتاد و هشت گذشت
و پدر هنوز خس خس سینه را شبانه فرو می دهد وبا هر پاف ِ اسپری در دهان، تاریخ را قی می کند بعد از سرفه های طولانی


...سال هشتاد و هشت گذشت
ودلتنگی هنوز از پشت دنگ دنگ ساعت تحویل سال هشتاد و هشت پشت شیشه ی تلویزیون و در چهاردیواریی که نام ِ خانه را به دوش میکشد و غربتم در تارو و پود ِ تک تک ِ آجر هایش، تا به این روزهای آخر اسفند، جاریست


...سال هشتاد وهشت گذشت
و از شیشه های بخار گرفته رو به تاریکی ِ مطلق ِ اندیشه های بسته تا شبانه های بی حاصل و شوق ِ نوشتن و نوشتن، هنوز فرسخ ها مانده


سال هشتاد و هشت گذشت
و هنوز الفبای ترسیم از بهار ِمرگ های نا بهنگام و آدمهای سردر گم تا عشق های جان گرفته ی مهر ماه را گویی واژه ی "زندگی" گم گشته مانده


...سال هشتاد وهشت گذشت
و هنوز از شکت تا پیروزی، از فریاد تا قلم، از رهایی تا یافتن، از تنهایی تا عشق، گویی چند آسمان دوریست


....سال هشتاد وهشت گذشت
و هنوز نتوانسته ام بفهمم که " یکی بود، یکی نبود" دیگر سرآغاز قصه های شبانه ام نیست و باید بر خود دیکته کنم که" همه بود، یکی نبود" می شود سر آغاز ِ بودنی دخترانه در یک جامعه ی نفرینی که، آن یکی که نبود، دخترکی است که بخواهد زنده باشد و آزاد


....سال هشتاد و هشت گذشت
و گذشت


این ساعت ها را به هیچ آهی نمیتوان قسم داد که بیاستند بلکه گوشه ای از تاریخ، زیر سنگینی روزهای بی فروغش از خرداد سرگردان تا به امروز ، لحظه ای نفس بکشند


سال هشتاد وهشت هم گذشت و ماییم که آرزوهامان در مشت، در به در دنگ دنگ تحویل سال هشتاد و نه، آخرین ثانیه ها را می دویم


آمدن بهار با تمام زیبایی اش مبارک