صبح بود و می دانستم باید تمام روزم را میان بچه ها سپری کنم. از آذر ماه با این بچه ها دمسازم و گاهی آخرهفته ها که بی حوصله بودم دیدن نشاط دختر بچه ها مرا دمی جدا میکرد از بود و نبود این ماه های خاکستری
بی حوصله بودم... ته تمام شب های کلافگی ام از من در روز جز آدمک بی روح چیزی نمی ماند. بعد تمام شب هایی که پیکر مرده ی باورهایم را در آن تشییع میکردم، در روز، دیگر حسی برای لبخند های همیشگی نمی ماند. اینبار هم با رخوت راهی شدم. بی هیچ شوری لیست حضور و غیاب را از دفتر مجتمع گرفتم. پشت درب مدرسه صدای جیغ و شور ونشاط بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. پر از بغض بودم از صبح. پر از تصویر گنگ قدم های تو که دورتر میشوی. پر از خالی های شهر بی تصویر صدای تو
درب مدرسه بسته بود. متعجب در زدم. کسی از پشت درب دوان دوان آمد و درب را باز کرد. حیاط مدرسه شلوغ بود. تمام بچه ها در گروه بندی های مختلف روی زمین نمناک نشسته بودند. خانم مدیر به سمتم آمد و خبر از یک مسابقه ی چیدن سفره ی هفت سین داد!! بچه های سه پایه ی کلاسم با دیدن من از لا به لای جمعیت دست تکان می دادند و با جیغ میخواستند بروم و هفت سینشان را ببینم.
بی حوصله بودم. روی بالکن قدیمی و زهوار دررفته ی ساختمان کلنگی مدرسه ایستاده بودم و دورم را شاگردهایم گرفته بودند که التماس می کردند امروز سر کلاس نرویم تا آنها هم با بقیه سفره هفت سین بچینند. آن سو تر بچه های دیگر باسر رو صدا مشغول چیدن سفره ها بودند. دفتر مدرسه که یک اتاقک نمور و سرد بود هم پر بود از معلم ها و بچه ها
مدرسه امروز مدرسه نبود. من هم من نبودم
به یکی از بچه ها میگویم: تمام بچه ها تا ده دقیقه ی دیگه باید کلاس باشن. لپ تاب ها رو هم میارید. هرکس دیرکنه راهش نمیدم. میگویم و راهی میشوم و صدای اه و اعتراض و خواهش بچه ها را پشت سرم می شنوم.
هنوز آماده نشده ايم كه کلاس را شروع کنیم. مقابل بخاری کج و کوله ی کلاس ایستاده ام و دخترها با ناراحتی وارد می شوند. می دانم دارم اذیتشان میکنم اما خودم نبودم انگار. دلم میخواست تلافی تمام بغضم را سر این بچه های بی گناه خالی کنم. همه می نشینند. بی هیچ حرفی. حتی بر خلاف همیشه لب تاپ ها را با ذوق روشن هم نمی کنند. میگویم : اگه بچه های خوبی باشید زودتر کلاسو تعطیل میکنم تا به مسابقه هم برسید. هیچ کدام خوشحال نمی شوند. پشت پنجره طبق معمول چند نفر سرک می شکند به کلاس. لب تاپ ها را روشن می کنم که فریماه می گوید: خانم اجازه اگه میزاشتی بمونیم تو مسابقه یه چیز جالب نشونتون می دادیم. بدون آهنکه نگاهش کنم می پرسم چی؟ فریماه می خواهد ادامه بدهد که حسنی می گوید: خانم اجازه بچه های دیگه که نمیان کلاس کامپیوتر یه کامپیوتر برا خودشون درست کردند الکی باهاش بازی می کنند. نگاهش میکنم..." بازی؟" سر تکان می دهد و فریماه ادامه می دهد به ما میگن فکر کردید خودتون لب تاپ کار می کنید ما هم داریم. و بعد ریز می خندد
از مجموع 345 نفر دانش آموزان این مدرسه فقط 24 نفر از سه پایه بضاعت مالی برای ثبت نام در کلاس های ما را داشته اند و من تمام این ماه ها سرک کشیدن دیگران را پشت پنجره شاهد بوده ام. نگاه های حریصانه ی دخترکانی که به پندارشان چه سرمایه ی هنگفتی در کیف های لب تاپ ها پنهان شده است. حس گسی می پیچد در وجودم. به فریماه می گویم برود و لب تاپ را به همراه کسانی که درستش کرده اند بیاورد. دوان دوان می رود و چند لحظه ی بعد بسته ای زیر بغل به همراه دخترکی محجوب وارد می شود. لب تاپ را با کارتن کفش (!) درست کرده بود. با تمام ظرافتی که از دور در این ماه ها شاهد بود. گریه ام می گیرد. این کارتن ها برای شعله های آتش زدن ِ دارا و سارای سرزمین من است در چهارشنبه های بی سور و سات زندگی. این حدیث ضجه های نسلی است که معصوم ترین قربانیان حقوق های مسلم اسلامی است. این دکمه های کاغذی امروز تمام این آسمان را به آتش میکشد زیر سوزناکی آه بچه های بی پناه درد. بچه های فقر. بچه های کوچه های حسرت و ای کاش
گریه ام گرفته. میگویم: میخوای امروز بشینی توکلاس با ما کار کنی؟ میگوید: مگه میشه؟ ما که پول ندادیم. میگویم آره میشه. امروز میشه. به فریماه می گویم به خانم مدیرتون بگو ما اینجا بهترین کاردستی دنیا رو داریم. بیاد یه لحظه تو کلاس من کارش دارم. دوان دوان می رود و چند لحظه ی بعد خانم مدیر وارد میشود. لب تاپ را می بیند و سری تکان می دهد. با بغض می گویم میشه به بچه ها بگید امروز هرکس که میخواد میتونه بیاد تو کلاس بشینه. حتی 100 نفر هم بودن مهم نیست امروز کلاس برا همه آزاده. با تعجب می گوید ولی اینجا که جا نمیشن. میگویم اونا لازم نیست بیان. ما میریم تو حیاط. میگوید: من مسئولیت نمیگیرم ها. اینا خیلی هاشون کامپیوتر ندارن اگه چیزی بشه چی؟ مسئولیت را قبول میکنم و با بچه ها 10 نفری کوچ میکنیم به حیاط. مسابقه هفت سین چینی تمام شده. ده سفره هفت سین روی حیاط باز شده و ماهی های قرمز در آنها حرکت می کنن و من خون جاری شده بر گوشه ی لب هایشان را می بینم که نشان ِ ضیافت های پدرخوانده های دورند
ده لپ تاب را به ده گروه دور سفره های هفت سین می دهم و چند دقیقه ی بعد صدای شور و ذوق بچه ها تمام مدرسه را پر می کند. خیلی زود دعوايشان مي شود، سر اينكه نوبت من است. نوبت توست. به بچه های کلاس میگویم امروز شما معلمید. به بقیه یاد بدید که چطور میتونن کار کنن. دوربین ها رو فعال کنید و عکس یادگاری بگیرید. دیدن چهره ی مغرور بچه های کلاسم برای لحظه ای باعث خنده ام می شود و یادم می برد که چقدر دلم میخواهد گریه کنم
خانم مدیر مرتب تشکر می کند و میگوید نمیتونی تصور کنی چقدر این بچه ها رو غافلگیر کردی. اینا همیشه آرزو میکردن تو یکی از لب تاپ ها رو جا بزاری تا بتونن بهش دست بزنن !! این را که می گوید اشک ها دیگر اجازه نمی خواهند تا جاری شوند. دست پاچه مرتب عذرخواهی می کند که ناراحتم کرده . میخندم و می گویم میخواین بیشتر اینا رو غافلگیر کنیم؟ با تعجب می گوید چه طوری؟ بازی شهری به نام ویندوز را برای همه باز میکنم و می بینم که چطور شادی در چشم های معصومشان می دود. بچه ها بازی می کنند. همدیگر را هول می دهند. جیغ می کشند. مغنعه ی هم را می کشند. آنقدر ذوق زده اند که سختی آنکه لپ تاب ها را روی زمین گذاشته اند و کار می کنند را حس نمی کنند
سوار ماشين مي شوم تا برگردم . بچه ها دست مي زنند. بغلم می کنند و مرتب مرا می بوسند و برایم دست تکان می دهند. و من زل مي زنم به شيشه و آدم ها و به خيابان و. به خواستن و به نخواستن و ماندن و نماندن و به رفتن......و دلم هري مي ريزد پايين .... كسي مي رود و من مي مانم و بغضي و باز بودن يا نبودن و من كه باز بايد تنها باشم انگار
ده لپ تاب را به ده گروه دور سفره های هفت سین می دهم و چند دقیقه ی بعد صدای شور و ذوق بچه ها تمام مدرسه را پر می کند. خیلی زود دعوايشان مي شود، سر اينكه نوبت من است. نوبت توست. به بچه های کلاس میگویم امروز شما معلمید. به بقیه یاد بدید که چطور میتونن کار کنن. دوربین ها رو فعال کنید و عکس یادگاری بگیرید. دیدن چهره ی مغرور بچه های کلاسم برای لحظه ای باعث خنده ام می شود و یادم می برد که چقدر دلم میخواهد گریه کنم
خانم مدیر مرتب تشکر می کند و میگوید نمیتونی تصور کنی چقدر این بچه ها رو غافلگیر کردی. اینا همیشه آرزو میکردن تو یکی از لب تاپ ها رو جا بزاری تا بتونن بهش دست بزنن !! این را که می گوید اشک ها دیگر اجازه نمی خواهند تا جاری شوند. دست پاچه مرتب عذرخواهی می کند که ناراحتم کرده . میخندم و می گویم میخواین بیشتر اینا رو غافلگیر کنیم؟ با تعجب می گوید چه طوری؟ بازی شهری به نام ویندوز را برای همه باز میکنم و می بینم که چطور شادی در چشم های معصومشان می دود. بچه ها بازی می کنند. همدیگر را هول می دهند. جیغ می کشند. مغنعه ی هم را می کشند. آنقدر ذوق زده اند که سختی آنکه لپ تاب ها را روی زمین گذاشته اند و کار می کنند را حس نمی کنند
سوار ماشين مي شوم تا برگردم . بچه ها دست مي زنند. بغلم می کنند و مرتب مرا می بوسند و برایم دست تکان می دهند. و من زل مي زنم به شيشه و آدم ها و به خيابان و. به خواستن و به نخواستن و ماندن و نماندن و به رفتن......و دلم هري مي ريزد پايين .... كسي مي رود و من مي مانم و بغضي و باز بودن يا نبودن و من كه باز بايد تنها باشم انگار
........................................
پ.ن) چه شهر غم زده اي باز نيست ميكده اي / براي محتسب اين ديار گريه كنيد