گفت :"کجایی تو دختر؟! من شمالم ها" گفتم : -هستم عزیز! همین حوالی سرد می پلکم. گفت" پس می آیم ببینمت، برایم وقت داری؟" گفتم بیا تمام ساعت هایم خالی برای تو


گفت :"تنها نیستم ها. با خانم دبیر انجمن می آیم" . چیزی لابلای پوستم دوید. باور نمیکردم که هنوز بلدم که خوشحال شوم. از لمس خوشحالی ِ خودم ذوق زده تمام ساعت ها را یک به یک بدرقه کردم


....


زنگ زد و گفت:"کجا مانده ای دختر؟ جای همیشگی منتظرت هستیم" . از فعل جمع ِ هستیم مطمئن شدم که تنها نیست، با ذوق گفتم "این چهار راه های بی احساس نمی فهمند دلتنگی و عجله را. در راهم". خندید و گفت منتظریم


...


تمام ثانیه های پشت چراغ تصویر دیدن آنانی که دوستشان داشتم در من جاری بود. رسیدم و در آغوشش گرفتم. بوی دیروز را می داد. بوی دانشگاه. بوی خنده های بی سامان دخترانه. بوی ترس از حراستی های هیز که چشم دوخته به ظرافت بدن هایمان هر روز تذکر پوشش می دادند. بوی عاشق شدن های هر روزه ی سر کلاس. بوی شکست های هر ساعته از عشق. بوی زندگی


می بوئیدمش تمام مسیر... و رقیه اما آن روز برای من تمام شکوه بود


راه رفتیم و نشستیم و خندیدیم و از رفته ها گفتیم و از نیامده ها و از امروزی که می گذشت و من انگار کسی در گوشم مدام میخواند:" کسی خواهد رفت. کسی خواهد آمد. کسی نمی ماند"


رو به ساحل بودیم در میان مردمان سرد. مردمان خسته ی خاکستری. رو به گستردگی غروب های همیشگی زندگی . رو به تمام قرمزی های نشسته در چشمانمان. رو به تمام غم های گم شده در ته خنده هایمان که ناگهان رقیه خواند:"زل میزنم به اسکله، شاید ببینمت/رفتم هزار مرحله شاید ببینمت/بر ماسه های خیس نوشتم، نیامدی/تردید-خط فاصله، شاید ببینمت..." و صدایی در من پیچید... شاید ببینمت... شاید ببینمت


....


حالا هی تمام سال کاغذ خط خطی کنم و بنویسم...هی بنویسم و بنویسم و بنویسم... هی ادعا کنم که جز عشق روی این کاغذ های معطل بلد نیستم چیزی بنویسم. هی از طعم زندگی بگویم و هی از لذت گم شده ی لبخند... اما ساده ترین شادی دخترانه را آن روز ته فنجان شکلات داغ شانه به شانه ی دو چشم خرمایی دیگر مشرقی سرکشیدم، بی منت

و حالا دوباره رو به خودم می پرسم: شادترین لحظه ی زندگی؟؟؟.... - او


-شاد ترین لحظه ی زندگی؟؟... - او


ها-؟؟؟ ... – دوست بودن



.............................


خارج از متن: جدی! شاید ببینمت.... شاید ببینمت