نیمه های روز است
نشسته است مقابلم و با چشمان شیطانش زل زده به ته چشمانم. خنده ام می گیرد از قاب صورت بامزه اش که خودم برای تنوع با برچسب شکلک گذاری کرده ام اش!!! از خنده ی من بی دلیل خودش هم می خندد و میخزد در آغوشم و با لحن لوس، می گوید: آخه خوابم نمیاد عمه. به ساعت نگاهی میکنم : ولی اگه میخوای عصر با هم بریم تو خونه اسباب بازی ها الان باید بخوابی که من به کارهام برسم، تا عصر بتونم باهات بیام خونه ی جنگلی. چشمانش برقی میزند و میگوید: پس یه قصه بگو تا بخوابم
چهره ام بعد از گفتن این حرفش دست کمی از شکلک مستاصل یاهو مسنجر ندارد و ناچارا قبول میکنم. همانجا دوتایی روی تخت دراز میکشیم و دستش را می گذارد روی دستم و من نمیدانم چرا شیطان گولم میزند (!!) و قصه ی دخترک گل خندان را تصمیم میگیرم که برایش تعریف کنم
بدون حرف به دهانم نگاه میکند و کم کم حس میکنم چشمان کوچکش خمار می شود. خوشحال می شوم و قصه شروع می شود... میرود... دخترک ما در قلعه ای زندانی می شود... قصه می رود... دخترک تصمیم میگیرد که برای تنها نبودن ، کنیزکی برای خودش بخرد. کنیزک وارد قطعه می شود و هنوز شاهزاده را از طلسم آزاد نکرده ام که ناگهان مانند کسانی که کشف بزرگی کرده اند از آغوشم می جهد و می نشیند روی تخت. با تعجب میپرسم: چرا پاشدی؟؟ تموم نشده ها. می گوید: عمه صبر کن. صبر کن. من مستاصلانه می پرسم: چیه؟ می گوید: مگه گل خندان توی قلعه زندانی نبود؟ می گویم: خوب؟ می گوید خوب مگه قلعه بسته نبود؟ میگویم خوب؟ میگوید خوب پس کنیزک از کجا رفته توی قلعه؟ خوب این چرا از همون راه از قلعه نیومده بیرون؟!!!! من نگاهش میکنم. سعی میکنم لبخند بزنم: آ... مممم... فکر کنم چون میخواست پسر شاه رو از طلسم نجابت بده. می گوید: نه خوب پس اونوقت که زندانی نمیشه. باید بگی خودش خواست بمونه. دوباره نگاهش میکنم: مممم... آره میشه گفت. ولی نه زندانی بود. چون نمیتونست بره. اگه میرفت قصه خراب میشد. می گوید: خوب پس یعنی یه راهی بوده که کنیزک اومده تو، چرا نخواسته بره بیرون؟ یعنی دوست داشته زندانی باشه؟؟ من به ساعت نگاه میکنم و از تماشای او که دیگر هیچچچچچچچچچچچ آثار خوابی در چهره اش نیست کم مانده گریه ام بگیرد می گویم: چون مثل تو اینقدر سرک نمی کشیده ببینه کجا بازه کجا بسته. متوجه نشده که یه راهی هست. بدون آنکه ناراحت شود می گوید: آخه پس یعنی اصلا از خودش نپرسیده این کنیز از کجا اومده تو؟؟
و من از اینجای ماجرا تا آخر شب :: دو نقطه گریه
No comments:
Post a Comment