نمیدانم تا به حال تجربه پیدا کردن یک تکه خاطره ی جا مانده از کودکی را در لا به لای روزمرگی ها داشته اید یا نه. تجربه کرده اید که مثلا کشوی قدیمی را به جستجوی چیزی زیر و رو می کنید و در نهایت مثلا بسته ی مداد شمعی های دبستان را نیم خورده و گاز زده و جا مانده از کودکی پیدا کنید و لحظه ای بی اختیار لبخند بر لبانتان جای گیرد
تجربه ی دلچسبی است
چیز با ارزشی را امشب پیدا کرده ام. دفترچه ی آرزوهای نوجوانی ام را!!! تنها یادگاری ای که ناخواسته از تیر رس نگاهم دور ماند وگرنه تا به حال هزار بار به دور انداخته بودمش... سرخوش روی تخت نشستم و ورق زدمش. با صفحه صفحه اش ساعتی را زندگی کردم. با بعضی صفحه ها از ته دل خندیدم و با خواندن بعضی صفحه ها بغض کردم و بعضی دیگر را خط زدم
مسیر عمر ما، جاده ی بی انتهای آرزوهایی است که شاید در لحظه، ندانیم که فردای زندگی، برایمان خنده آوری بیش نخواهد بود این آرزوی امروزمان، اما با تمام این ندانستن ها، آرزوهایمان را دوست داریم. امشب فهمیدم جاده ی آرزوهایم را خیلی بد طی کرده ام! از لا به لای تمام آن صفحات، فقط سه سفحه در امروز ِ من صدق می کرد. من آن روزها آرزوهایم را تا بیست و چهار سالگی ریسه کشیده بودم. و امشب، به طرز وحشتناکی وقت برایم تنگ شد. فقط یک سال دیگر باقی است.
باید بلند شوم... دفتر آرزوهایم به من پوزخند می زند. چه زود خسته شدم! چه زود بریدم! دفترم را به دور می اندازم و جمله ی همیشگی پروانه که می گفت: دختر دریا را نمیتوان از دریا جدا کرد... و امروز نیست که ببیند، این منم، چاله ای خشک شده!... باید دوباره برخیزم انگار. ساعت ها چه تند به جلو می روند
No comments:
Post a Comment