
روز- داخلی- طبقه دوم یک ساختمان نمور قدیمی در راهنمایی دخترانه
هیچ نمیدانم انگار،هرچه کلنجار میروم بیشتر گم میشوم . انگار در اين جا چراغی برای درخشش نیست . همهمه است در این میان، دخترها بر زمین نم ناک نشسته اند، بوی عود و گلاب تمام فضا را گرفته. جایی کنار مدیرشان پیدا کرده ام و نشسته ام و به دیگران نگاه میکنم. " یا ابوفاضل، تو که علمداری، دوای دردامی..." انگار لالایی میخواند مرد مداح! لالایی امروزش اما اینبار قصه ی درد است. قصه ی سرمای دی. قصه ی جهل. قصه ی نفس های در گلو ماسیده. قصه ی دستهای بدون دستکش بخاری و تا مغز استخوان کرخت مانده. قصه ی پاهای بدون چکمه و پوتین. قصه ی جیرینگ جیرینگ پول نفت کودکان شهر من و مدح سرایی سران عرب. قصه ی شعارهای انقلاب و آرمان های والای علی وارانه ی سالار بورژوای روان شده بر حقوق مسلم اسلامی. قصه ی سینه زنی های محرم و شکم های جلو آمده ی پلوخوری های یا حسین.قصه ی اشک های به نرخ نان
دخترها معصومانه احساساتی شده اند و اشک می ریزند. لقمه های نذری پخش می شوند. طعم دیگری دارد این تکه های نان، پر از دربه دری انسانی است
روز-خارجی-صف فروشگاه
منتظرم تا نوبت به من برسد. "قلندر مسلک و درویش و مستم... " سرها همه بر میگردد، مرد با لبخند تلفنش را جواب می دهد، چند دقیقه ی بعد " حسیــــــــــــــن مولا. حسیـــــــــــن آقا" دوباره سر ها بر میگردد، مرد با لبخندی فاتحانه دوباره تلفن را جواب می دهد. بعد از تمام شدن مکالمه، با لحنی پر ابهت می گوید، چیکار کنیم دیگه، این روزهای عزاداری آهنگ موبایلمو هم عوض کردم ،برا هر کس هم یه آهنگ، آخه موبایلم مدلش بالاست. همه به به کنان پچ پچ می کنند. و در آن بین منم وارث دردی به وسعت تاریخ با کینه ای هزارساله از قلندر های بی خاصیت زمین. می روم تا تهه بدبختی های ریشه زده در مردمانم. دمل های پر عفونت جهل سر باز میکنند هر دم. "نجات دهنده در گور خفته است" ما قوم به گرداب خورده ی توهستیم کوروش.، رها کن ما را
روز-داخلی-موسسه
منتظر شروع شدن آخرین کلاس در این روز هستم. خسته ام. دستانم مثل همیشه سرد است ... قاب عکس تو را مقابلم میگذارم ... من ایستاده ام رو یه جاده ی دلتنگی ...برخیز دلاور من، بر من بر خیز
زنی وارد می شود. نگاهم را از قاب صورتت بر چهره اش می کشم! کیسه ی همراهش را نشانمان می دهد و می گوید برای مراسم نذری جمع می کند. وقتی سکوت ما را می بیند با لحنی تند می گوید یعنی اصلا هیچ حاجتی تو دلت ندارید؟ می گویم حاجت ما روزی داده میشه که شما دیگه نایلون دستت نباشه. نگاهم می کند و بدون توجه به جمله ام می گوید نذر دو طفلان مسلم بکنید حتما برآورده میشه. به خانم همکارم نگاه میکنم که در عین سادگی خنده اش گرفته، زن می رود. و من به تمام آرزوهایم فکر میکنم که بی نذر دو طفلان مسلم برآورده نخواهند شد. اینجا مویرگ های گردن دارا و سارای من، زیر تیغ رفته است. سرما تمام سرزمینم را گرفته است. کلاغی روی مناره مسجد، پوزخند میزند
شب- داخلی-اتاق
خسته دراز کشیده ام.صدای گوشی بلند می شود " یه آرزو بکن با ده تا صلوات..." ادامه نمیدهم، نخوانده پاک میکنم. ديگر اشكی نیست برای چکیدن. سقوط ِ ما عمیق تر از این حرفهاست و با چهارخط نوشتن و چهارساعت حرف زدن چیزی در این مردمان عوض نخواهد شد. باید باور کنیم که اينجا كسي نيست كه قصه هاي آزادگی را بخواند
چرا باران نمی بارد؟ .... نه دیگر کسی در این میان شاعر نیست... سنگ شده اند این در این حوالی ... باران كه نزند جلگه هم ترك مي خورد چه برسد به شعر! صداي جيرجيرك ها آزارم مي دهد... اين صداي از خشكسالي مي گويد.... عجیب خشکسالی ِ خرد است
3 comments:
شده تا حالا یکیو ببینی هیچ چی ِ هیچ چی از این قصّه ها و مصیبتا و عزاداریا نفهمه ؟...اون یه نفر منمـ آتی... و این روزا رو هر سال فقط دنبال آدمایی می گردمـ که شریک جرممـ بشن
...
عجیب خشکسالی پروانه یک ایراندخت است
حقته !
;)
من یکی که دیگه به این چیزها نمی تونم فکر کنم ... نه اینکه نخوام، یجورایی دیگه مخم نمیکشه ...
1
http://terrority.blogspot.com/2009/12/blog-post.html
1-javabie nista!!
2-artworkesham kare khodame! :)
Post a Comment