وقتي با من هستي
وقتی ميشيني روبروم و با چشمای میشی ات بهم میخندی
وقتی هزارتا حرف رو نک انگشتام می مونه ومن یه قفل سنگین میذارم روی لباشون
وقتی صدام میکنی و با صدای شیطونت اذیتم میکنی
وقتی دستمو میگیری
وقتی یه کتاب حرف می ریزه کف دستام که هر جمله اش فقط و فقط نوشتن ِ لذت با تو بودنه
اونوقت
برای نوشتن ِ از لحظه های با هم بودنمون
برای نوشتن از تو
از تلنبار شدن ِ ذوق ِ نشستن و نگاه کردنت
برای نوشت از ترس ِخواب بودن و پلک نزدن
برای نوشتن از لحظه شماری ها و انتظار ها
برای زود تموم شدن ِ دیدار هایی که هنوز سلام نگفته نوبته خداحافظی میشه
؛
نیاز به هیچ استعاره و تشبیه و بازی با کلمه ای نیست
.
کافیه ساده ی ساده بگم که امروز آسمون رنگ پیرهن لباست شده و و حلقه های دود سیگارت ، نقش تازه ترین ابرک ِ این آسمون خالی
کافیه بنویسم که دوباره دستم رو هرجوری که بگردونم اسم تو رو می نویسه و هرچقدر خط خطی کنم، نقش دستای تو، روی نک انگشتام جا خوش کرده و هرچی میگردم جز بوی تنت تو مشام نیست
اونوقت
کاغذ وقلم های روبروم می فهمن که امروز یه روز مهم بود
که تو، توش بودی، کنارم بودی، با من بودی ... شهریار من