بهانه هایم کو
آخرین جام ِواژه هایم در بیست و سه سالگی را می گویم
.............
فردا تازه می شوم انگار
.............
تقویم روی دیوار ورق می خورد و مادرم خاکستر خاطره ها را پاک می کند با آه و من در لابه لای خاطرات غبار گرفته ی مهرماههای گذشته، تکه های بودنم را جستجو می کنم تا شاید بیابم آن تکه ی گمشده را و پاژل پروانگی هایم ترمیم شود
..............
من امروزشبیه هشت سالگی می شوم و "حامد" با سنجاقکی در دست مرا می ترساند
من امروز شبیه ده سالگی می شوم و اولین کتاب زندگی ام را ورق می زنم
من امروز شبیه چهارده سالگی ام میشوم و شور خواندن فلسفه مرا پر می کند و یواشکی به کتابخانه ی بابا سرک می کشم
من امروزهجده ساله می شوم و با ذوقی دخترانه، گام های عاشقانه ام را بر می دارم و یک نفر در سایه، نقش قهرمان را تمرین می کند و به تاراج قلبم شمشیر می کشد و کودکانه شکست می خورم
من امروز بیست و دو ساله می شوم و به ناگاه یک نفر با چشمان میشی اش پیدا میشود... یک نفر که من را می برد تا من
..............
نه
دیروز نه
تاریخ نه
امروز
امروز بیست و سه ساله می شوم
امروز شوق فلسفه را کنار گذاشته ام و با رویا خداحافظی کرده ام و طعم زندگی را با عطر سیب گاز زده ام
..............
خاموشي سرآغاز فراموشي است؛ اما در من صداي ساكت فريادهاي ترديد تكثير مي شود
از فردا، دیگر اشک هایم را به مزایده نمی گذارم تا مبادا کسی دوباره معصومیتِ خیالم را روسپی ِ نکبت هوس هایش کند
.......
من اینجا بیست و دو سالگی ام را
با اندیشیدن به زنان ِ جواهر و آشپزخانه و تفاخر
زنان ِ رویاهای کپک زده روی پیشخوان ِخانه های سنت
زنان ِ "نباید" و " نشود" و " آبرو میرود اگر
تمام میکنم
بیست و دو سال بودنم را کنار می ریزم، و بیست و سه سالگی ام را با خط ِ نگاهی دنبال می کنم
و آخرین برگ امشب را به تاریخ می سپارم به یادگاری برای فرداهایی
که شاید خشکسالی عشق تمام شود
فردایی که دور نیست
که دیر نیست
................................................
پ.ن) به بهانه ی فردا، که شناسنامه می گوید بیست و سه ساله می شوم