امروز اول مهرماه بود
می دونی... دوست دارم بگم انگار همین دیروز بود که با روپوش سورمه ای و دست تو دست ِ بابا رفتم و پشت نیمکت های سخت و بی روح ِ دبستان نشستم و مقنعه ی بلندم رو با دستان ِ گچی روی سرم مرتب کردم! دوست دارم بگم انگار همین دیروز بود که تمام دغدغه ام بازی با "دلارام" و "هانیه" بود و پز دادن ِاینکه مداد شمعی های من قشنگ تره! دوست دارم بگم انگار همین دیروز بود که با شوق پول تو جیبی های هفتگی ام رو جمع می کردم تا آلبالو خشکه های دور میدون رو یواشکی با "حنا" بخریم و آخرش هم از طرف خانم مسئول ِ بهداشت ِ مدرسه توبیخ بشیم! کاش می شد بگم انگار همین دیروز بود که هنوز محصل بودم... اما اینطور نیست. تمام این شانزده سال که گذشت رو خوب به خاطر دارم. تک تک سالهایی که گذشت و توی خیلی از اونها، رد ِ پای ِ دربه دری ِ خانواده ام، روی رویاهای کودکانه ام خط می کشید... سالهایی که گذشت و من خواسته یا ناخواسته محکوم به سپری کردنشون بودم

امروز... شانزده سال از اولین مهر ماهی که برایم تعبیر جدیدی از زندگی پیدا کرد می گذره. و کاش معلم کودکی هام رو پیدا می کردم. شاید اگه امروز می دیدیمش، از بالای این شانزده سالی که گذشت ، می تونستم دفتر انشام رو با افتخار بهش تقدیم کنم تا ببینه شاگرد کوچکش تونست عاقبت لا به لای واژه هاش قد بکشه و خاطره ی نوشتن رو بر تک تک انگشتانش حک کنه

مهرماه اومد... کاش می تونستم بگم انگار همین دیروز بود.. کاش می تونستم بگم چقدر زود گذشت... اما نبود.. اما نگذشت... این شانزده سال به درازای یک عمر گذشت