چندگانه دل
(1)
چشمان منتظر من در میشی ِ نگاهش گم می شود
مقابلم نشسته
نمی داند اما در کوچه پس کوچه های خاکی شهر، ره پوی قدم هایش، هاجر شده ام
(2)
بمان سلیمان من
با من بمان
که این "صبا" ی خالی از تخت را، تمنای غزلپاره ای است از بیکران نگاهت
(3)
می بینی
این شاعرانگی زندگی است
در هجوم بی وقفه ی ثانیه های خاکستری، همهمه ی بغض در تو در توی دالان های عاشقی، زهرخنده های پر کنایه به تمام دوستداشتن های خالصانه
(4)
نمناکی ِ آب دهان دیگران را با سرآستینم از روی صورتم پاک میکنم و دوباره سیب کوچکی از سبد دوستداشتن هایم را پیشکشش می کنم تا شاید اینبار عطر صداقتش، بوی غریب سیاهچاله های نفرت و بغض را از شامه اش به در برد
بنگر در آن
سبزینه ی زندگی در فصل فصل تاریخ عاشقانه اش برای تو دوباره خوانی میشود، اگر شاعر بخواهی ام
(5)
بر می خیزد و می رود
این گوشه ای از الفبای عاشقی است
چشم می گشایم
سیب نیم گاز زده در چشمم می نشیند
می رود آدم ِ من
اما من ... هنوز هستم
.......................................................................
پ.ن) باید خوشحال باشم انگار! بلاخره طومار ِ گرفتن ِ این مدرک ِ تحصیلات عالی هم بسته شد. باید خوشحال باشم انگار، هوا این روزها خیلی خوبه! باید خوشحال باشم انگار، ماه مبارک اومده با گردالی های پر از شهد که عاشق اینم فشارشون بدم و ریق شیرینیشون بپاشه رو نک انگشتام! باید خوشحالا باشم انگار... ولی نیستم... چی باید بگم؟!... همین