داستان نوشت
سر کوچه را که طی میکنم هدفون را از گوشم خارج میکنم وگوشی را در کیف میگذارم... کتاب هایم را زیر بغل می زنم و جزوه هایم را تا می کنم ..فرار می کنم از آفتاب ظهر های تابستان که هیاهوی فرار از گرمای آن تمام اشک های مرا به سخره میگیرد. پلاک ها را یکی یکی از نظر میگذرانم و بالاخره پیدا میکنم مقصدی را که به دنبالش بوده ام. میکوبم بر در، کسی در را نمی گشاید. شماره ی مامان را میگیرم، تاکید میکند که خانه ی دوستش همان است و از من میخواهد منتظر بمانم. کوله ام را روی زمین میگذارم و کنارش می نشینم در سایه ی درب خانه. مقنعه مشکی ام را جا به جا میکنم و موهای خیسم را از زیر جمع میکنم و دوباره لعنت می فرستم به خودم که از سر تا به پایم همه بی عفتی است و با موهایم هم جامعه ای به فساد می رود. با خودم و گرما سرگرمم و جزوه های تایپ شده پایان نامه ام را مرور میکنم که صدای جیغی از درب کناری بلند شد. نگاهم روی درب خشک می شود که پسر بچه ای بیرون می دود از آن. در کوچه جز من کسی نیست. به سوی من می آید. بیشتر از ده سال ندارد. به چشمهایم نگاه می کند و می گوید خانم بابا مریض است و مادرم سره کار است، من و خواهرم بلد نیستیم آمپولش را بزنیم، شما بلدی؟ نمیدانم چرا سر تکان میدهم و از روی زمین بلند می شوم. میخواهم خاک لباسم را بتکانم که دستم را می گیرد و مرا می کشد به خانه. کوله ام را بر میدارم و بی اختیار به دنبالش می دوم. پله ها را دو تا یکی می دود بالا و من هم به تبعیت از او با عجله دنبالش روان می شوم. وارد خانه که می شویم دو کبوتر از گوشه ی اتاق پر میزنند و من بی اختیار جیغ میزنم. پسرک دستم را می کشد و میگوید نترس خانم، کاری ندارن. با هم وارد اتاقشان می شویم. دختر سبزه ای کنار پدرشان نشسته و گریه میکند و مردی شکسته قامت، گوشه ی اتاق چمپره زده و در خود می پیچید. سینی دارو را نشانم می دهند و من کنار مرد چهارزانو می نشینم. نگاهم به آمپول تزریقی که می افتد خشکم میزند. با تعجب به پسرک نگاه میکنم و او گویی از نگاهم سوالم را می خواند و میگوید: بزنید خانم، همین رو براش بزنید، مامان همیشه خودش اینکارو میکنه، الان نیست. حرفی نمیزنم و مرد لرزان و پر از درد جلوی رویم می نشیند و من پر از استرس برایش تزریق میکنم. چند لحظه بعد دراز میکشد و آرام و عرق کرده نگاهش به سقف قفل می شود. می ترسم. بلند می شوم تا بروم. دخترک برایم آبمیوه آورده، فضای اتاق برایم تهوع آور است. سینی آب میوه را رد میکنم، کوله ام را بر میدارم که بروم، در چهارچوب در شانه به شانه ی مردی میخورم و با ترس چند قدم عقب تر می روم. مرد لبخندی میزند و میگوید شما از اقوامید؟ سر تکان میدهم وهی هیچ حرفی از کنارش می گذرم. از درب حیاط که بیرون می آیم نفسی می کشم و دوباره زنگ خانه را فشار میدهم و باز هم کسی در را نمی گشاید. صدایی از پشت سر میشنوم:"خانم دکتر! اینا معمولا ساعت 2 به بعد میان" سر بر می گردانم، پسرک است. خنده ام میگیرد، می پرسم :خانمشون هم نیستن؟" جلوتر می آید و میگوید نه، خانمشون هم میره سره کار. سری تکان میدهم و دوباره میشینم روی زمین. هوا گرمتر شده و مانتو و مقعنه به تنم چسبیده. نگاهم به صفحه ی گوشی خشک می شود ، از تو هم خبری نیست، نگرانم نیستی و این چیز جدیدی نیست. پسرک کنارم می آید و می نشیند ، نگاهش میکنم و او بی توجه به نگاه من با زیپ کوله ام بازی میکند و می گوید خانم دکتر عمو فرزاد گفت بیان خونه ما تا این همسایه بیان، اینجا تو گرما خوب نیست. میگویم نه ازشون تشکر کن بگو همینجا خوبه، در ضمن من دکتر نیستم! نگاهم میکند، خالی و بدون هیچ حرفی. چند دقیقه می گذرد. می گویم تو چرا مدرسه نیستی؟ می گوید نمی خوام بروم مدرسه و می خواهم مواظب پروانه باشم. می پرسم پروانه؟ می گوید خواهرم، مامان گفته مواظبش باشم که وقتی عمو فرزاد می آید پروانه خسته نشود! خشکم میزند و او باز می گوید به نظر شما وزن پروانه را چه ترازویی می تواند بکشد؟ متعجبانه نگاهش میکنم و میخواهم جوابی بدهم که خودش ادامه میدهد دلم بد جوری هوس شیرینی دارد. از کوله ام تخته ی شکلاتم را در می آورم، زیر داغی خورشید نرم شده اما پسرک خوشحال مینشیند کنارم و تکیه می دهد به من! ساعت از 12 هم گذشته و من به سان بی خانمان روی زمین نشسته ام که سایه ای روی پیکرم می افتد. سربلند میکنم، همان مرد چهارشانه است، با لبخند به من نگاه میکند و می گوید چرا تشریف نیاوردید داخل خانم؟ بلند میشوم، تشکر میکنم ودر همان حال خاک لباسم را می تکانم، دست دراز میکند ومیگوید بزارید کمکتون کنم. یک قدم عقب تر می روم و با لبخند دستش را پس می کشد. تلفنم زنگ میخورد، تو نیستی، دیگر هرکس دیگر باشد مهم نیست، مهم این است که تو نیستی، پریا است و به من قرار دادگاه را گوشزد میکند و اینکه یادم باشد تمام حقوقم را بگیرم. میگویم باشه، حواسم هست، حقوق این چند وقت نامزدی بی سرانجام رو باید دقیقه ای چند حساب کنم که ضرر نکنم؟ هر روزی که گذشت و اونهمه خاطره که نابود شد و چطور باید بگیرم که حقوقم رو گرفته باشم؟ سکوت میکند و میگوید به هر حال مواظب خودت باش. سر که بلند می کنم مرد هنوز ایستاده و نگاهم میکند، قدمی جلوتر می آید و میگوید چه حسن تصادفی، من امور وکلاتی انجام میدهم، شاید بشه جبران محبت امروز شما رو انجام بدم. تشکر میکنم و میگویم فقط یک سوال دارم اگه ممکنه کمکم کنید. سری تکان میدهد و به حال گوش به فرمان،دستانش را در هم قفل می کند، می پرسم به طلاق در دوران نامزدی مهریه تعلق نمیگیره؟ نه؟ نگاهم میکند، موشکافانه، پشیمان میشوم، کوله ام را بر میدارم که بروم، کوله ام را میگیرد و میگوید: نه ؛ معمولا اینطور نیست، اما برای شما یه راهی هست. نگاهم در نگاهش صامت میشود، با تردید می پرسم چی؟ زل میزند در چشمانم و میگوید: البته که راهی هست که تمام مهریه و حقوق دیگر همه رو بگیرید، راهش هم اینه امشب رو مهمون من باشید!!!
..................................
پ.ن اول) قسمت نظرات از طریق کد نویسی برداشته شد، لطفا دیگر سوال نکنید
پ.ن دوم) چرا نمیشود به تو فکر نکرد
No comments:
Post a Comment