نگاهم را فراموش مي كنی

حتی ازپشت نمناکی بوسه هایم بر نگاهت، نگاهم را فراموش میکنی


یک سبد سیب آورده ام تا نذری ِ بودن ِ تو، پخش کنم تمام شهر را و زخم خورده ی نگاه تک تک مردان شهر شوم و حوای بی عصمت ِ عشق تو نام گیرم . و تو دستان سرد مرا هم فراموش می كني


من بی تو پر از بغض می شوم و هیچکس نمیشنود این صدای التماس مرا، که به داغی مرداد سوگند، گونه های آسمان هم تب کرده از دوری تو! و تو، خنده های مرا هم فراموش میکنی


همه چیز داغ است، آسمان هم داغ است، گونه های من هم داغ است، و آتش چشمان تو نیز و تو داغی این عشق را هم فراموش میکنی


من می ترسم از تاریکی و از فراموشی و از نبودن تو، و از شهری که سایه ی تو، دور از سایه ی من روی سنگ فرش های آن رج می کشد واز سلام هايي كه خداحافظی اش ، حدیث زنده به گوری من است در فردايي که نمی دانم تو مي آيی يا نه، و تو سردرگمی ِ چشمان مرا هم فراموش میکنی


می گریزم از صبح هایی که ساعت ضربه های نبودن ِ تو را به سرم می کوبد و به دنبال نشانی از تو، ثانیه هایش را جستجو میکنم، و تو بی من، این دقیقه های خسته را هم فراموش میکنی



باید عادت کنم انگار

نازنین


که تمام دغدغه ی این شهرزاد، همان هزار و یک شبی است که التماس ِ داشتنت را در قصه هایش برای تو فریاد زد، و تو، نگو به من، نگو! نگو که خرمایی رنگ ِ چشمان مستاصل ام را هم فراموش میکنی