تابستان آن روزها...
آن روزها که حیاط خانهی بابا به جای دوتا ساختمان، پر بود از درخت و سایه و گلهای ریز و درشت، آن تاب همیشگی که بابا بین دوتا درخت نارنگی برای من میبست، آن تابستانهای کلاسهای زورکیِ خوشنویسی و زبان، آن یواشکی بیدار ماندن بعد از اخبار ساعت ۲ همیشگی بابا، آن رسمِ خوابیدن همه در ظهرها و تلاش برای نخوابیدن بخاطر بازی با دختر همسایه، آن شوق لاکهای رنگارنگ و قرمز و صورتی بعد از آخرین امتحان مدرسه، آن روزها که هنوز خواب شب برای من آرزو نبود و بیداری صبح مصداق کشان کشان حمل کردن جنازهی تن از رختخواب...
Subscribe to:
Posts (Atom)