با مقادیری غم و میل شدید به بستنی باقلوا درحال سپری کردن عصر دوشنبهام.
کاش الان ۱۴سال قبل بود. ساعت ۸-۶ کلاس پایگاه داده داشتم، میپیچوندم. به مامانم میگفتم استادمون نیومده بود، حالا یه چایی بهم میدی؟ بعد همزمان که لباسامو پرت میکردم روی تخت، دکمه استارت پیسی رو میزدم تا یاهو مسنجر رو چک کنم. برام sms میومد: «رسیدی؟» تق تق با اون گوشی دکمهای مشغول تایپ جواب میشدم. سرخوش. خوشبخت. بدون فکر و خیال.
توی دنیای موازی، من اون پسرک ِ سفیدپوشِ کچکارم که یک ماهی هست با بقیه کارگرها روی یه پروژهی 100 واحدی شروع به کار کردم. خسته. گرما زده (شاید پر از مشکلات ریز و درشت زندگی). و در عین حال خوشحال از داشتن ِ کار توی این روزهای وحشتناک ِ رکود...
با سرگرمی ِ دید زدن ِ زنی که 200 متر دورتر، روی بالکن طبقه پنج اون مجتمع کرم رنگ، هر چند زمان یکبار با موهای باز میاد و سیگارشو میکشه و دوباره غیب میشه و برای سه دقیقه من رو توی کار متوقف میکنه.
تلفنم زنگ خورد و اسم بابا روی صفحهش اومد. با یه شوقِ ۵ساله پر کشیدم سمت تلفن و جواب دادم و مثل همیشه مامان پشت خط بود... بهم گفت به باربد بگو بیاد بابابزرگ دلش تنگ شده میخواد باهاش حرف بزنه. گفتم الان صداش میکنم ولی به شرط اینکه شما از طرف مامانِ باربد، بابابزرگ رو ببوسی. توی گوشم، لابلای غش غشِ مامان، صدای دورِ خندهی بابا هم پیچید.
سبز شدم. موهام پر از شکوفه شد.
بعدِ صبحانه ابروهايش بالا رفت. دنبال كيفش روي صندلي كناري گشت. درش باز بود. پاكت سيگارش را درآورد.
با چشمهاي مهربان تعارف كرد: - سيگار؟
ماتِ اداهايش، لبخند زدم : - نه!
يكي گذاشت كنار لبش. گوشهء ديگر لبش گفت: - " هر وقت بعد ِ صبونه دلت سيگارخواس،... -"خــواس" را كشيده و دلبرانه گفت
– كبريت زد، نگرفت.
كبريت دوم گرفت.
جمله اش را تمام كرد: - ...بدون كه سيگاري شدي!"
خنديديم، خنده اش رفت پشت ِدود غليظ اولين پك كه صورتش را هم از من گرفت....
آخرين جرعهء چاي صبحانه كه از ته ليوان سرازير شد روي زبانم، ديدم ده سال است بعدِ صبحانه به او فكر ميكنم.
#یادگاری_های_پلاس
به یکی از بچههای تویتر که پرسیده بود «وقتایی که عصبانی هستید چطوری خودتون رو خالی میکنید؟» گفتم «چندتا عروسک پارچهای دارم که با پرت کردنشون خالی میشم». برام نوشت خوشبحالت اینطوری خالی میشی. دیگه روم نشد بهش بگم البته بی هدف پرت نمیکنم، سمت بابای باربد پرت میکنم و وقتی میخوره بهش خالی میشم از خشم 🚬
یکی از بیرحمیهای زندگی اینه که توی روزهای خاکستری پیاماس، وقتی من درگیر عمیقترین اندوه بشری لولیدم توی پتوی نرم و سبزرنگم و مثل یک کرم ابریشم بدور خودم پیله تنیدم، صدای فرزندم که صدام میکنه میاد و پیله رو پاره میکنه و میندازدم روی زمین مجبور میشم پاشم دنبال خرده کارها...
من توی تمام این چند روز، کرمی هستم که زود از پیلهش بیرون افتاده و پاهای بیشمارش رو از دست داده و نه تنها بال در نیاورده که دو زائده بد فرم هم روی پشتش سنگینی میکنه...
توی این صبح خنک و بارونیِ اردیبهشتی باز طبق معمول نخوابیده و از سکوت خونه لذت میبره و پیچیده شده لای ملافه.... فرو رفته توی بالشت...
بک گراند امروزش هم، خانم مهستی هستن که دارن زیر گوشش با صدای مخلمیشون دعوتش میکنن به نوشتن رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا...
در حالی که صورتشو فرو کرده در بالشت، با خودش فکر میکنه که پاشه و تنبلی رو کنار بزاره و به حرف خانم مهستی گوش بده و بنویسه روی آب، روی برگ، روی دفتر موج، رو دریا...
تا اینجای امروز، زنی بود همینقدر سرخوش.