مامانم زنگ زده و شماره دفتر کار برادرمو ازم پرسیده. گویا موبایلشو جواب نمیده از صبح. بابا کنارشه و شماره رو براش میگم و اون تکرار میکنه و بابا روی کاغذ مینویسه. طبق معمول به جای قطع کردن مکالمه، دکمهی گندهی پایین تلفنشو فشار میده و مکالمه قطع نشده مینیمایز میشه. توی آشپزخونهام و سرگرم خرد کردن کاهو. میشنوم که بابا گوشی قدیمی خونه رو برداشته و مامان بلند میگه ۳... اونم بعد مامان تکرار میکنه ۳ (میتونم تصور کنم که بعدش با مکث دکمه ۳ رو فشار میده) مامان میگه ۵ اونم میگه ۵.... بیشتر گوش نمیدم. قطع میکنم. آشپزخونه و خونه و تمام شهر یهو برام قد انباری خونه مادرجون خدابیامرز میشه، تنگ. تاریک. با بوی نا...
پیر نشین.
پیرتر از این نشین. طاقت دیدنشو ندارم.
از ساعت ۶ صبح بیدارم و اگر فکر میکنید که فیلم تماشا میکنم یا سریالی نگاه میکنم یا به آهنگی گوش میدم اشتباه میکنید. اپلیکیشن ۱۴۱ رو باز کردم و دو ساعته که دوربینهای جادهای رو رصد میکنم. از جادههای یزد. تا اتوبان قزوین. جنگل گلستان، کرج، کرمانشاه... از این دوربین به اون دوربین. از این جاده به اون جاده... دنبال چیام؟ نمیدونم. دنبال کیام؟ اینم نمیدونم. فقط گاهی توی خلوتی بعضی جادهها، تک ماشینی که میبینم، با خودم تصورش میکنم آقای ابی داره برای رانندهش آلبوم ستارههای سربی رو میخونه و راننده هم بی صدای بی صدا به جادهی خلوت روبروش نگاه میکنه و نمیدونه که یه نفر، لولیده لای پتو، حواسش بهش هست.
یک جایی از فیلم آبی هست که زنه زنگ می زند به مردی که میداند دوستش دارد، میپرسد من را دوست داری؟ میگوید آره، می پرسد هنوز هم داری؟ میگوید آره! بعد میگوید خب پس پاشو همین الان بیا اینجا. بعد هم که مرد میآید، خود زن سریع میرود سر اصل مطلب و با مرد میخوابد. بعد هم صبح روز بعد می گذارد میرود. نمی دانم هیچ مردی توانسته حال زن را بفهمد، اینکه چرا اصلا زنی، آن هم زنی با مختصاتی که کیشلوفسکی تعریف کرده، دست به چنین کاری میزند. چه حالی، چه نیازی، چه درونیاتی؟ راستش همین که میبینم کیشلوفسکی، به عنوان یک مرد اینچنین کنش و واکنشهای زنانه رو دیده و به تصویر کشیده متحیر میشوم.
#زنده_یاد_پلاس
یه شبایی هست توی زندگی که محاله بتونی با کسی شریکشون شی... یعنی میخوای ها. میخوای قسمت کنی تا بلکه از سنگینیش کم شه، ولی از اونجایی که هیشکی جز خودت نمیتونه اون شب و غربتش رو بفهمه، بهترین کار اینه که بغل کنی خودتو و در موردش حرف نزنی. حتی سعی هم نکنی؛ چون عزیزانت ازش سربلند بیرون نمیان...
بعضی شبها توی زندگی هستن که فقط مال خودتن. گیریم سنگین، سرد، سیاه....