دوستانم مدام برام توصیههای پزشکی میفرستند. مدام با هدیه، تهران، حرف میزنم. با عاقله در ایسلند. با لیلا، شمال. با مانی مشهد و بعدی قائمشهر، و بعد بوشهر، و بعد کرمان و بعد... و دوباره یادم اومده که چه جغرافیای وسیعی داره دایرهی دوستان من. و چه خوشبختم من. و چه ثروتمند.
باربد خوابه و من مثل دوتا زمستون قبل، نشستم از بین هزاران هزار عکسی که توی این ۱۰ ماهِ سال۹۹ ازش گرفتم، چندتایی انتخاب کنم برای چاپ توی آلبومش و تا تولد سه سالگیش آلبومش رو کاملتر کنم. عکسهای بهارش رو ورق میزنم. تابستون. دریا. خونهی خاله لیلاش. باغ عمه پروینش... توی هر عکسی که جلو میام، هر ماهی که جلوتر میام، هر فصلی که رد میکنم، جهان داره جلوی چشمم میگذره... دقيقهها روي دنگ دنگ خود تكرار ميشند. توی عکس بعدی پاييز جان گرفته، عکس بعدی توی خيابون... بعدی پشت پنجره ... روي ميز رستوران... عکسها جلوی چشمم رد میشن و من به صورتش چشم دوختهام ، به لحن سبز قد كشيدنش.
بزرگ شدی پسرم.
داری بزرگ میشی پسر من.
Subscribe to:
Posts (Atom)