تابستان آن روزها...
آن روزها که حیاط خانه‌‌ی بابا به جای دوتا ساختمان، پر بود از درخت و سایه و گل‌های ریز و درشت، آن تاب همیشگی که بابا بین دوتا درخت نارنگی برای من می‌بست، آن تابستان‌های کلاس‌های زورکیِ خوشنویسی و زبان، آن یواشکی بیدار ماندن بعد از اخبار ساعت ۲ همیشگی بابا، آن رسمِ خوابیدن همه در ظهرها و تلاش برای نخوابیدن بخاطر بازی با دختر همسایه، آن شوق لاک‌های رنگارنگ و قرمز و صورتی بعد از آخرین امتحان مدرسه، آن روزها که هنوز خواب شب برای من آرزو نبود و بیداری صبح مصداق کشان کشان حمل کردن جنازه‌ی تن از رختخواب...

برای من ای مهربان (اگر به خانه‌ی من می‌آیی) امشب کمی از خودت، کمی از دستانت بیاور فقط...  ما خودمون چراغ و دریچه‌ی رو به کوچه داریم. چایی هم داریم.

تو قسمت لوازم آرایش فروشگاه هایپرفمیلی، مدام ازم می‌پرسید این کرم رو نمیخوای؟ این صابون؟ این یکی صابون چطور؟ این ژل مو؟ این لاک... من نیازی به هیچکدوم نداشتم و رد میکردم. خانم مسئول غرفه گفت من با شوهرم هروقت میرم خرید هرجا وا میستم میگه بیا بیا وا نستا الکی چیزی برندار، حالا شما برعکسی، هی این بنده خدا میگه اینو بخر اونو بخر تو میگی نه، قدرشو بدون خیلی خوش شانسی... درحالیکه که به قدر مرگ خنده‌م گرفته بود و دست باربد رو گرفته بودم که به قفسه‌ها تنه نزنه، گفتم آره توی خونه‌ی ما خیلی چیزا برعکس خونه‌ی شماست.

  این چرخه‌ی حسرت خوردن به نمای بیرون ِ زندگی ِ بقیه، قرار نیست هیچوقت و هیچ کجای تاریخ تموم بشه. ابدی و غمگینانه‌ترین حس آدمیزاده.

برگرد با تنهایی ات
کجا می گریزی؟
برگرد
من آبادی توام

شیون فومنی

منتظرم دمنوشم آماده بشه. خونه توی سکوت اول صبحه و از فرصت استفاده کردم چندتا سرفصل درسی نگاه میکنم تا تصمیم بگیرم کدومشو برای تابستون شروع کنم به یادگرفتن. اونقدر همه چیز ساکته که صدای استارت زدن ماشین همسایه‌ رو میشنوم. چندباری استارت میزنه اما روشن نمیشه. احتمالا با خودش میگه «چه صبح نکبتی» بعد دوباره پاش می‌ره روی کلاج و دستش می‌ره روی سوئیچ... بازم روشن نمیشه... اه که واقعا چه صبح نکبتی. روی میز نهارخوری یه لیوان نیم خورده و یه مشت تیکه نون ریخته شده و من اصلا حدسی ندارم که ساعت چند نشسته پشت میز و صبحانه خورده و از خونه زده بیرون. شش؟ شش‌ونیم؟ هفت؟ حالا ساعت حوالی هشت ونیمه و اینبار منم که تنها میشینم پشت این میز و لیوانم رو‌ نیم‌خورده روش میذارم و هدفنمو توی گوشم فرو میکنم تا مثل هر صبح سعی کنم یادم بره که اه چه مسیر نکبتی...
وجه مشترک من و آدمی که ماشینش اول صبح روشن نمیشه و احتمالا یه خرجی براش تدارک دیده و  احتمالا دیرش شده و احتمالا یه کوه ماجراهای مختلف توی شبانه‌روزش اتفاق میوفته اینه که هردو معتقدیم روز خوبی شروع نشده. و خوب نبودن لزوما اتفاق افتادن یه فاجعه نیست، خوب نبودن می‌تونه نتیجه‌ی درست نبودن باشه.
صدای استارت نمیاد. احتمالا بیخیال ماشین شده و رفته پی کارش تا برگرده یه فکری به حالش بکنه. دمنوش منم آماده است. بریم پی کارمون تا بلاخره یه روزی برگردیم یه فکری به حال حفره‌ها بکنیم.

به یاد تو....
نشستم رو زمین. توی خاک و خل، عین یه نیازمند، عین یه دستفروش، عین یه پوست پفک روی موزاییک های دم کرده.ی پیاده رو. نشستم و به جای تو, به جای خودم سیگار کشیدم و آدم‌ها رو تماشا کردم....

کاش وقتی مُردم، فولدر «تو» که توی جیمیلم ساختم رو هم با من بذارن توی قبر... بعد مردن هم‌ شبهای بیخوابی بتونم ایمیل‌هاتو بخونم.

یکی هم باید از ابی ازطرف من بپرسه  «چجوری آخه لعنتی، چجوری ممکنه با هرحالی که باشم، اهنگات انگار برا همون حال من نوشته؟!»

یک ساعتی هست که بیدارم و پیچیده شدم لابلای ملافه‌ها. نه خوابم میاد و نه خوابم نمیاد. خونه هنوز ساکته و این حس خوبی بهم میده.

برای پاشدن از این تخت پر وسوسه‌ی خنک صبح، نیازمندیم‌ به دستی، نوازشی، لااقل لیوان چای‌ای...

به خوابم که میای هنوز؟!

بالکن خونه‌ی خودم مرا،
همه نعمت فردوس شما را...

تولدتون مبارک آقای «ابی».
از شما ممنونم که اومدید تا صداتون، سکوت جاده‌هامون رو خط خطی کنه و شبهامون رو از تنهایی در بیاره. ازتون ممنونم که آهنگ درخت رو خوندید تا اینطور ما رو در هم بپیچه...

نهنگ‌ها و آدم‌ها شصت میلیون سال پیش راهشون از هم جدا شد. اونا از خشکی  کوچ کردند به سمت اقیانوس و ما اینجا موندگار شدیم.
شش میلیون سال طول کشید تا اون میمون آردی‌کپی به زبان انسانی برسه‌ و ما بتونیم کم کم با هم حرف بزنیم. با هم شعر بخونیم. با هم معاشقه کنیم. با هم دعوا کنیم. با هم بخندیم....
نهنگ‌ها اما معامله‌ی بزرگی با زندگیشون کردند. بهای زندگی توی پهنه‌ی اقیانوس، محروم شدن از زبان بود. اینکه قبول کردند توی زندگی فقط فریاد بکشن. برای هر چیزی فقط فریاد.  وقتی که عاشق میشی فریاد میکشی، وقتی ناراحتی، و زمانِ شادیِ بی‌حد، فقط حق داری که آوای صدات تو کل اقیانوس بپیچه....

دارم به صدای نهنگی که برام فرستاده شده گوش میدم و می‌خوام بگم می‌دونم که بی زبانی غربت عجیبی داره نهنگ جان. این حستو ما آدما هم گاهی میفهمیم ...

من بلد بودم مسیر برگشت از عکسات رو گم نکنم، تو اگه یادت می‌موند توی اون عکس چارخونه نپوشی و منو سردرگم ِ خونه‌های لباست نکنی...

صبح با صدای حرف زدن پسرم و مامانم بیدار شدم. مامانم ‌گفت «اووو چه هندوانه خوشگلی کشیدی» پسرم گفت «نه هندوانه نه، واتر ملون» مامانم گفت «چقدر اسمش قشنگه، یعنی توش واتر داره؟» پسرم جواب داد «یس توش واتر داره» مامانم گفت باید پوستشو سبز رنگ بکنیم. پسرم جواب داد نه نه گیرین اگین. مامانم گفت آرومتر حرف بزن مامانت تازه خوابش برده...(چند ثانیه سکوت و صدای کشیده شدن مدادرنگی روی کاغذ)... بابام بهش گفت میخوای برات یکم چایی کمرنگ درست کنم بخوری؟ پسرم جواب داد «نه نه چایی نوخوخَم، پینک آیس‌کیریم آخام» هردو خندیدن و بابام گفت ما بستنی صورتی نداریم باباجون. مامانم درحال خندیدن گفت «فکر کردی ما انگلیسی بلد نیستیم؟ آی لاو یو»

خوابم پریده. با خنده پا میشم که موهامو ببندم برم پیششون.

صبح با صدای حرف زدن پسرم و مامانم بیدار شدم. مامانم ‌گفت «اووو چه هندوانه خوشگلی کشیدی» پسرم گفت «نه هندوانه نه، واتر ملون» مامانم گفت «چقدر اسمش قشنگه، یعنی توش واتر داره؟» پسرم جواب داد «یس توش واتر داره» مامانم گفت باید پوستشو سبز رنگ بکنیم. پسرم جواب داد نه نه گیرین اگین. مامانم گفت آرومتر حرف بزن مامانت تازه خوابش برده...(چند ثانیه سکوت و صدای کشیده شدن مدادرنگی روی کاغذ)... بابام بهش گفت میخوای برات یکم چایی کمرنگ درست کنم بخوری؟ پسرم جواب داد «نه نه چایی نوخوخَم، پینک آیس‌کیریم آخام» هردو خندیدن و بابام گفت ما بستنی صورتی نداریم باباجون. مامانم درحال خندیدن گفت «فکر کردی ما انگلیسی بلد نیستیم؟ آی لاو یو»

خوابم پریده. با خنده پا میشم که موهامو ببندم برم پیششون.

هربار که میام و بچه‌ها رو می‌بینم، بزرگتر از قبل شدن. پسرا اینبار دیگه یه سر و گردن از من بلندترن و ابدا توی بغلم جا نمیشن و حالا اونان که توی عکسای گروهی دستشون رو روی شونه‌ی من میذارن.

دیدنشون شبیه ایستادن جلوی آینه است. یادم میاره زمان درحال جلو رفتنه، حتی اگه با قایم شدن توی جزیره‌ی خلوتم، بخوام بهش فکر نکنم.
برای منی که بخش زیادی از زندگی روزمره‌ام و کارها و دیالوگ‌هام بر اساس تصویرسازی‌های ‌ذهنیم پیش میره و آدما رو توی فضای معلقی از جریان سیال ذهنم قلت میدم، گذشت زمان درعین حال که دلچسب‌ترین ابزار برای پرواز روحم به حساب میاد، ترسناک‌ترینش هم هست...

در عالم عربی و آواهای عربی هم، یک گنجشکک اشی‌مشی هست که ترسیده است... پناه آورده به دختر همسایه و می‌خواهد نجاتش بدهد. گنجشکک اشی‌مشی عربی که بال‌هایش زخمی شده و از همه‌ی دنیا می‌ترسد. از قفس می‌ترسد و بال‌هایش را به «نونو» نشان می دهد که چطور برای آزادی و فرار از زندانِ قفس زخمی شده‌اند. التماس می‌کند از «نونو» که پناهش دهد و پنهانش کند که دوباره زخمی نشود...

عصفور آهنگ کودکان عرب است. گنجشک‌های ایرانی هم این روزها جایی ندارند. ترسیده‌اند. همسایه‌ای ندارند. «نونو» ندارند.... کاش «نونو» امشب برای #آرتین_ایرانژاد لالایی بخواند. که بی‌وطن‌ها زخم‌شان هیچ وقت درمان نمی شود.

https://youtu.be/rF7mHXQi-NY

با مقادیری غم و میل شدید به بستنی باقلوا درحال سپری کردن عصر دوشنبه‌ام‌.

‏کاش الان ۱۴سال قبل بود. ساعت ۸-۶ کلاس پایگاه داده داشتم، میپیچوندم. به مامانم میگفتم استادمون نیومده بود، حالا یه چایی بهم میدی؟ بعد همزمان که لباسامو پرت میکردم روی تخت، دکمه استارت پی‌سی رو میزدم تا یاهو مسنجر رو چک کنم. برام sms میومد: «رسیدی؟» تق تق با اون گوشی دکمه‌ای مشغول تایپ جواب میشدم. سرخوش. خوشبخت. بدون فکر و خیال.

توی دنیای موازی، من اون پسرک ِ سفیدپوشِ کچ‌کارم که یک ماهی هست با بقیه کارگرها روی یه پروژه‌ی 100 واحدی شروع به کار کردم. خسته. گرما زده (شاید پر از مشکلات ریز و درشت زندگی). و در عین حال خوشحال از داشتن ِ کار توی این روزهای وحشتناک ِ رکود...
با سرگرمی ِ دید زدن ِ زنی که 200 متر دورتر، روی بالکن طبقه پنج اون مجتمع کرم رنگ، هر چند زمان یک‌بار با موهای باز میاد و سیگارشو میکشه و دوباره غیب میشه و برای سه دقیقه من رو توی کار متوقف میکنه.

‏خورشید یه جوری عصبانی و خشن می‌تابه که انگار تقصیر ماست!
خب رفیق خسته ای، حوصله نداری، خلقت تنگه طلوع نکن

تلفنم زنگ خورد و اسم بابا روی صفحه‌ش اومد. با یه شوقِ ۵ساله پر کشیدم سمت تلفن و جواب دادم و مثل همیشه مامان پشت خط بود... بهم گفت به باربد بگو بیاد بابابزرگ دلش تنگ شده میخواد باهاش حرف بزنه. گفتم الان صداش میکنم ولی به شرط اینکه شما از طرف مامانِ باربد، بابابزرگ رو ببوسی. توی گوشم، لابلای غش غشِ مامان، صدای دورِ خنده‌ی بابا هم پیچید.

سبز شدم‌‌. موهام پر از شکوفه شد.

سلام بر آنانی که در روح و جانمان هستند و در بغلمان نیستند...

به نظرت انتخاب اردیبهشت برای تموم کردن، کار اشتباهی نبود؟

«راهم بده ماریا!‌
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی‌دهی؟»‌ ...
‌ {راهش نمی‌دهد}‌ ‌ ‌

(ولادیمیر مایاکوفسکی/ مدیا کاشیگر) ‌

«ماریا چیزی نمی‌گوید
ماریا پنجره‌ را باز نمی‌کند
ماریا پنجره‌ای برای باز کردن ندارد»‌‌ ‌

[یانیس ریتسوس/ محسن آزرم]‌

صدایت
صدایت
صدایت از پشت کلمه‌هایی که می‌نویسی...

بعدِ صبحانه ابروهايش بالا رفت. دنبال كيفش روي صندلي كناري گشت. درش باز بود. پاكت سيگارش را درآورد.

با چشمهاي مهربان تعارف كرد: - سيگار؟

ماتِ اداهايش، لبخند زدم : - نه!

يكي گذاشت كنار لبش. گوشهء ديگر لبش گفت: - " هر وقت بعد ِ صبونه دلت سيگارخواس،... -"خــواس" را كشيده و دلبرانه گفت

– كبريت زد، نگرفت.

كبريت دوم گرفت.

جمله اش را تمام كرد: - ...بدون كه سيگاري شدي!"

خنديديم، خنده اش رفت پشت ِدود غليظ اولين پك كه صورتش را هم از من گرفت....

آخرين جرعهء چاي صبحانه كه از ته ليوان سرازير شد روي زبانم، ديدم ده سال است بعدِ صبحانه به او فكر مي‌كنم.

#یادگاری_های_پلاس

پدر بابک خرمدین اعترافشو با این جمله شروع کرده: پسرم مجرد بود!
پشت این جمله لایه لایه مصیبت فرهنگی خوابیده.لایه لایه فلاکت فرهنگی. انگار که بگی دزد بود، معتاد بود، مجرم بود...انگار بخوای مختصر و کوتاه برای کار وحشیانه‌‌ات دلیل بیاری: مجرد بود.

پایان افسانه‌ی مسخره‌ی «معصومیت پدر و مادر».

چند هفته‌ای هست که یه ایمیلی دارم که توش یه آهنگه... روزی چندبار بازش میکنم و محتوای یک‌خطیِ ایمیل رو میخونم و جرات نمیکنم آهنگ رو دانلود کنم. جرات نمیکنم بهش گوش بدم. اون حجم از ویرانی‌ای که قراره بعدش در من اتفاق بیوفته، توی کلام نمیگنجه.

به یکی از بچه‌های تویتر که پرسیده بود «وقتایی که عصبانی هستید چطوری خودتون رو خالی میکنید؟» گفتم «چندتا عروسک پارچه‌ای دارم که با پرت کردنشون خالی میشم». برام نوشت خوشبحالت اینطوری خالی میشی. دیگه روم نشد بهش بگم البته بی هدف پرت نمیکنم، سمت بابای باربد پرت میکنم و وقتی میخوره بهش خالی میشم از خشم 🚬

که اگر بنویسم: تو
شعر را به شعر افزوده‌ام

بیژن الهی

یکی از بی‌رحمی‌های زندگی اینه که توی روزهای خاکستری پی‌ام‌اس،  وقتی من درگیر عمیق‌ترین اندوه بشری لولیدم توی پتوی نرم و سبزرنگم و مثل یک کرم ابریشم بدور خودم پیله تنیدم، صدای فرزندم که صدام می‌کنه میاد و پیله رو پاره می‌کنه و میندازدم روی زمین مجبور میشم پاشم دنبال خرده کارها...

من توی تمام این چند روز، کرمی هستم که زود از پیله‌ش بیرون افتاده و پاهای بی‌شمارش رو از دست داده و نه تنها بال در نیاورده که دو زائده بد فرم هم روی پشتش سنگینی می‌کنه...

انباشت ِ بیخوابی توی بدنم به حدی شده که مغزم به منگی رسیده. آخرین باری که مغزم خاموش شد و اجازه داد درست بخوابم یادم نیست...
از عصر انگار توی خلاء راه میرم. توی خلاء حرف میزنم. توی خلاء زندگی میکنم... کاش امشب اجازه بده بخوابم.

نشستم یه سرچی درمورد موشک «لارنگ مارچ» کردم ببینم اگر واقعا قراره تموم شیم، این شام مسخره‌ی رژیمی که درحال پخته شدنه رو بریزم دور و پیش‌سفارش پیتزا پپرونی رو ثبت کنم.

توی این صبح خنک و بارونیِ اردیبهشتی باز طبق معمول نخوابیده و از سکوت خونه لذت می‌بره و پیچیده شده لای ملافه.... فرو رفته توی بالشت...
  بک گراند امروزش هم، خانم مهستی هستن که دارن زیر گوشش با صدای مخلمیشون دعوتش میکنن به نوشتن رو درخت، رو‌ پر پرنده، رو ابرا...
در حالی که صورتشو فرو کرده در بالشت، با خودش فکر میکنه که پاشه و تنبلی رو کنار بزاره و به حرف خانم مهستی گوش بده و بنویسه روی آب، روی برگ، روی دفتر موج، رو دریا...

تا اینجای امروز، زنی بود همینقدر سرخوش.

این بوی #توست
که می‌بردم کنار پرتگاه،
کنار آویشن.

سیروس نوذری

روزت مبارک آقای محسن محمدپور.
هرچند برای جان جوانت که از دست رفت فایده‌ای نداره اما همه‌ی امروز به یادتیم. سوگوارتیم.

دیروز با تعجب دیدم بابا برام چندتا عکس از بوته‌های گل توی حیاط فرستاده. با هیجان عکسها رو نگاه کردم و جواب دادم چقدر قشنگن بابا، ممنونم عکسشونو برام فرستادید. حالتون چطوره؟ جوابی نداد... براش یه برش از کتاب مورد علاقه‌ش فرستادم. و یه آهنگ از شجریان پدر. جوابی نداد... دیگه جوابی نداد... درست شبیه ۵ سال ِ گذشته...
امروز لیلا بهم مسیج داد که با بابا رفته برای تزریق واکسن. توی راه بابا ازش پرسیده «این  لخته‌ی خون که میگن ممکنه پیش بیاد، آنی پیش میاد یا ممکنه زمان بده بیاد خونه و بعد حالش بد بشه؟» سرم تیر کشید از خوندن مسیج. فهمیدم دیشب چرا برام عکسها رو فرستاده. فکر می‌کرده امروز ممکنه بعد تزریق، آنی حالش خراب بشه. خداحافظی کرده بود باهام

از اونجایی که تو نشستی تا اینجایی که من نشستم، اونقدری راه هست که نشه وقتی جلوی آینه داری دکمه های پیرهنتو می بندی و آماده رفتن میشی، وایسم پشت سرت و نگاهت کنم که چجوری یقه پیرهن مردونه تو صاف میکنی و یه دستی لای موهات می کشی...
ولی از اینجایی که من نشستم تا اونجایی که تو وایسادی، اونقدری دور نیست که باعث بشه ندونی وقتی عطرتو می زنی و چراغو خاموش میکنی و میری که راه بیوفتی، من چجوری از تمام قطارها و اتوبوس ها و هواپیماها جا می مونم روی این تخت....

آن‌قدر نیستی که از فرط دلتنگی مدام خوابت را می‌بینم و آشفته می‌شوم. آن‌قدر از دیدنت در خواب آشفته می‌شوم که سعی میکنم دوباره خودم را بخواب بزنم تا در خوابِ بعدی خوابم را برایت تعریف ‌کنم... مدام قلت میزنم تا دوباره ببینمت که با من حرف میزنی، که باهم خرید رفته‌ایم، که دوباره صدایم میکنی «آتی، بابا»... قلت میزنم تا بخوابم اما خوابم نمی‌برد... دیگر خوابم نمی‌برد... آشفته‌تر می‌شوم.
تو نیستی. و من هنوز یاد نگرفته‌ام با این آشفتگی‌ها و نبودن‌هایت چطور کنار بیایم بابا

پری توی اینستگرامش ویدویی از بهارنارنج‌ها گذاشته. روحم پر می‌کشه به پیاده‌روهای شمال. روحم پر می‌کشه برای ساحل. روحم پر می‌کشه برای پیاده‌روی کنار بابلرود...
به قول نعیم که چند هفته قبل باهاش حرف زدم: واقعا حالم از ندیدن بقیه خوبه، اما خیلی دلتنگ مازندرانم...

لعنت بر تو آقای نامجو. چطوری حالا که از مستی سرخوشم، مثل همیشه «کورتانیزه» رو گوش ندم و نرقصم؟! تکلیف من و آهنگ «بهاره دخترعمو» رو چی میشه؟

 


ایشان در ادامه ضمن مرتب کردن کمد لباس، زیر لب با آقای مرتضی زمزمه کرد «ما را ز غمت ناله می آید/ بر موی سیاه شانه می آید» 
بعد نخودی خندید. موهاش ژولی پولی بود آخه! 

 نوشیدنی تابستونیت وسط التهاب یه روز خسته کننده‌ بشم، چای عصرت بعد تموم شدن دوندگی های روزانه‌ت ‌بشم... سر بکشی منو

مامان من جزو زنهایی بود که همیشه موقع کار کردن یه چیزی زیر لب میخوند... تمام بچگی من پره از ترانه های پوران و سوسن و منوچهر سخایی و مهستی و الهه و بقیه. به جرات میگم که بخش زیادی از اهنگ هاي ضمير ناخودآگاهام رو از مادرم دارم... گه گاهی هم براي من از خاطرات وقتایی میگفت که این ترانه ها رو زنده میشنیده و باز میزد زیر آواز و من میتونستم از متن ترانه‌ایی که مامان میخوند، بفهمم کِی ها دلش گرفته و کِی ها خوشحاله و کِی ها از بابا عصبانیه.
حالا دارم توی آينه به خودم نگاه میکنم و انگار مامانم رو می بینم که زیر لب شِکوه‌ی نامجو رو میخونه و لباس‌ها ر‌و مرتب میکنه برای کشو‌ها... خوشحالم که هنوز باربد کوچیکه و دستم براش رو نشده که بفهمه مامانش وقتی نامجو گوش میده غمگینه یا عصبانی یا چی...

مامانم زنگ زده و شماره دفتر کار برادرمو ازم پرسیده. گویا موبایلشو جواب نمیده از صبح.‌ بابا کنارشه و شماره رو براش میگم و اون تکرار میکنه و بابا روی کاغذ می‌نویسه. طبق معمول به جای قطع کردن مکالمه، دکمه‌ی گنده‌ی پایین تلفنشو فشار میده و مکالمه قطع نشده مینی‌مایز میشه. توی آشپزخونه‌ام و سرگرم خرد کردن کاهو. میشنوم که بابا گوشی قدیمی خونه رو برداشته و مامان بلند میگه ۳... اونم بعد مامان تکرار میکنه ۳ (میتونم تصور کنم که بعدش با مکث دکمه ۳ رو فشار میده) مامان میگه ۵ اونم میگه ۵.... بیشتر گوش نمیدم. قطع میکنم. آشپزخونه و خونه و تمام شهر یهو برام قد انباری خونه مادرجون خدابیامرز میشه، تنگ. تاریک. با بوی نا...
پیر نشین.
پیرتر از این نشین. طاقت دیدنشو ندارم.

شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتو‌ِ نوری به بام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد...

حضرت حافظ گفتن.  دیگه ما کی باشیم که چیزی بگیم...

ساعت ۹وبیست دقیقه‌ بلاخره لیلا زنگ زد و گفت تزریق دوم بابا هم انجام شد. احساس خفگیِ سه ساعته‌م که با چشم انتظاری قاطی بود، از روی قفسه‌ی سینه‌م رفت به سمت چشم‌هام یهو تبدیل به هق هق شد. لیلا مرتب می‌گفت بابا حالش خوبه نگران نباش. من فقط میتونستم سر تکون بدم که باشه باشه مرسی

از ساعت ۶ صبح بیدارم و اگر فکر میکنید که فیلم تماشا میکنم یا سریالی نگاه میکنم یا به آهنگی گوش میدم اشتباه میکنید. اپلیکیشن ۱۴۱ رو باز کردم و دو ساعته که دوربین‌های جاده‌ای رو رصد میکنم. از جاده‌های یزد. تا اتوبان قزوین. جنگل گلستان، کرج، کرمانشاه... از این دوربین به اون دوربین. از این جاده به اون جاده... دنبال چی‌ام؟ نمی‌دونم. دنبال کی‌ام؟ اینم نمی‌دونم. فقط گاهی توی خلوتی بعضی جاده‌ها، تک ماشینی که می‌بینم، با خودم تصورش میکنم آقای ابی داره برای راننده‌ش آلبوم ستاره‌های سربی رو میخونه و راننده هم بی صدای بی صدا به جاده‌ی خلوت روبروش نگاه می‌کنه و نمیدونه که یه نفر، لولیده لای پتو، حواسش بهش هست.

یک جایی از فیلم آبی هست که زنه زنگ می زند به مردی که میداند دوستش دارد، می‌پرسد من را دوست داری؟ میگوید آره، می پرسد هنوز هم داری؟ می‌گوید آره! بعد می‌گوید خب پس پاشو همین الان بیا اینجا. بعد هم که مرد می‌آید، خود زن سریع می‌رود سر اصل مطلب و با مرد می‌خوابد. بعد هم صبح روز بعد می گذارد می‌رود. نمی دانم هیچ مردی توانسته حال زن را بفهمد، اینکه چرا اصلا زنی، آن هم زنی با مختصاتی که کیشلوفسکی تعریف کرده، دست به چنین کاری می‌زند. چه حالی، چه نیازی، چه درونیاتی؟ راستش همین که می‌بینم کیشلوفسکی، به عنوان یک مرد اینچنین کنش و واکنش‌های زنانه رو دیده و به تصویر کشیده متحیر می‌شوم.

#زنده_یاد_پلاس

زنی دارد آرام آرام تمام آینه‌های خانه‌ی مادرش را دستمال میکشد و زیر لب زمزمه میکند "گل ایونِ بهاره دلِ من/ یه بیابون لاله زاره دل من"... بعد دماغش را با پشت آستینش را پاک میکند و میرود سراغ آینه‌ی بعدی...

از این بارونِ پشت پنجره چی می‌خوام که نیم‌ساعته توی تاریکیِ خونه زل زدم بهش؟

یه شبایی هست توی زندگی که محاله بتونی با کسی شریکشون شی... یعنی میخوای ها. میخوای قسمت کنی تا بلکه از سنگینیش کم شه، ولی از اونجایی که هیشکی جز خودت نمیتونه اون شب و غربتش رو بفهمه، بهترین کار اینه که بغل کنی خودتو و در موردش حرف نزنی. حتی سعی هم نکنی؛ چون عزیزانت ازش سربلند بیرون نمیان...
بعضی شبها توی زندگی هستن که فقط مال خودتن‌. گیریم سنگین، سرد، سیاه....

در بزنند و کسی غیراز همسایه و پیک سوپرمارکت و پستچی و مدیرساختمان باشد.

در بزنند و "بابا" پشت در باشد...