سالهای بچگیم، خونهی پدری من دوتا اتاق داشت و یه هال. بخاری نفتی زمستون توی هال نمیتونست کل خونه رو گرم کنه و برای همین زمستونها موقع خواب همه توی یه اتاق جمع میشدیم و من مچاله میشدم زیر لحاف و بوی نفتی که از بدنهی بخاری توی فضا پخش بود خمارم میکرد. گاهی شبها از خواب میپریدم و توی تاریکی شب، خودمو میچسبوندم به مامان و پاهامو می بردم لای پاهای گرمش و چنان لذت بیپایانی تمام وجودم پر میکرد که فوری دوباره خوابم می برد.
امشب روی مبل لمیده بودم و مشغول اسکرول کردن صفحهی تویتر، باربد دوان دوان پرید کنارم و پاهاشو چسبوند به بدنم. پاهاش خنک بود. بهش گفتم بیا کنارم دراز بکش تا گرم بشیم دوتایی... چند دقیقهی بعد پاهای خنک و کوچولوی لای پاهام بود و من معلق بین سرخوشیِ مادرش بودن و حسِ بدِ اون سرما به پاهام، یاد مامان افتادم که طفلک اون سالها توی خواب عمیق چه حس بدی میگرفته من خودمو می چسبوندم بهش.
جای عجیبی از زندگی ایستادم. سر بر میگردونم، انگار مامان به باربد نگاه میکنه، دوباره نگاهم برمیگرده به قبل، خودم میشم. نمیدونم دوست دارم کدوم باشم.