حولهی صورتی رنگم رو دور موهام پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. مادرم یه لیوان چای به دست روی مبل مشغول تماشای سریال ترک بود و پسرکم درحال بازی با مهرههای رنگی، دراز کشیده بود کنار مامان. و بابا کمی دورتر، با تبلت، کتاب میخوند. برگشتم تا لباسهای کثیفم رو از رختکن بردارم و توی ماشین بریزم. روبروی خودم، توی آینه، زیباترین زنی رو دیدم که میشد این روزها توی شمال دید. منتها موهاش خیس بود و حولهی صورتی دور سرش پیچیده بود...
چمدون خودم و بچه رو جمع کردم و توی سکوت خونه نشستم و منتظرم پسرم بیدار بشه و آمادهی رفتن بشیم. پشت پنجره سوز سردی میوزه و اینسمت پنجره، زنی در سکوت، نسکافهی تلخش رو قورت میده و موهاش رو میبافه...
به این فکر میکنم که اون روزی که چمدونم رو بستم و منتظرم ساعت پرواز برسه و برای همیشه از مشهد برم حالم چطوره؟
مثل الان اینقدر دلم گرفته؟
یا خوشحالم از رهایی؟
مقصد کدوم شهره؟
کدوم کشور؟
باربد چند ساله است؟
توی چمدونم چندتا خاطره است؟ اصلا دلم میخواد خاطرهای ببرم از این شهر؟
مامان اون زمان هست که هر ده دقیقه زنگ بزنه و بگه مواظب باش چیزی یادت نره؟
بابا توی مقصد جدید حاضر میشه بیاد پیش من یا این تحریمی که با اومدنم به مشهد شروع کرده همچنان ادامه میده؟
کاش بتونم تصور کنم که بهار میرم یا زمستون؟...
یه قلپ دیگه از نسکافهام قورت میدم و زیر بافت موهام رو میبندم. هنوز دو ساعتی تا پرواز وقت هست.
آقای محسن محمدپور، فردای آزادی، عکست رو بالای سرم میگیرم و داد میزنم جات خالیه پسرم. جای تو زیر این آسمونِ بدون اهریمن خالیه که ببینی قاتلها رفتن به سیاهی... بعد عکستو بغل میکنم و های های گریه میکنم بلکه خالی بشم از اینهمه غمی که با شنیدن خبر کشته شدن تو ریخته شده به جونم. نمیدونم چندسال قراره طول بکشه اومدن اون لحظه اما بهت قول میدم شما رو هیچوقت فراموش نمیکنم. که تو انگار پسر خودم بودی. عزیزم بودی. یک ساله با دیدن عکست، با شنیدن اسمت، با یادآوری جوانمرگیت، سوگواری کردم...
فردای نبودنِ اهریمن، عکست رو دستم میگیرم و توی خیابون به همه میگم جای این بچه خالیه. این بچه با اون صورت خسته و دستای کارکردهش باید الان بین ماها بود و لبخند میزد.
صبح چشمامو باز کردم و دیدم ناهید نوشته برای مامانم دعا کنید! منگ بودم و چهره و صدای مامان ناهید با کابوس کرونا توی سرم پیچیده بود و نمیتونستم از رختخواب بلند شم. براش نوشتم «چی شده؟ قلبم اومده تو دهنم» چند دقیقه بعد جواب داد مامان با یه موتوری تصادف کرده توی کماست. گوش سمت چپم شروع به سوت کشیدن کرد و دیگه مکالمه رو باهاش ادامه ندادم.
تمام خاطراتی که توی این ۱۵ سال رفاقت از مادر ناهید توی ذهنم ثبت شده بود، دونه دونه، برام زنده شده بودند و صدای آرومش توی آخرین دیدار وقتی اومده بود مشهد و باربد رو دیده بود و مادرانه بهم میگفت «همیشه روی بچه رو وقتی خوابه ملافه بکش، حتی شده یه ملافه نازک» توی گوشم پیچیده بود.
با کرختی و تهی بلند شدم و بعد دادن صبحانه به باربد، شمارهی ناهید رو گرفتم. ناهید جواب داد و بدون هیچ حرف اضافهای گفت «آتنا مامانم رفت». یخ کردم. نشستم روی صندلی. من بلد نیستم اینطور وقتا چی باید بگم. اصلا نمیدونم چرا باید به کسی که همچین فاجعهای براش اتفاق افتاده چیزی گفت. چند لحظه مکث کردم تا ناهید اونور حسابی بارید. همراهش بی صدا باریدم و بدون هیچ حرفی قطع کردم.
حال من رو از قابلمهی غذایی که برای نهار جور کردم روی گاز بپرسید.
وقتای بی حوصلگی دمی شوید و گوشت چرخکرده داریم. وقتای خستگی ماکارونی یا لوبیاپلو. وقتای غمگینی قیمه. وقتای عصبانیت تهچین یا کوکو. وقتای خوشحالی و سرحالی قورمه سبزی با سالاد شیرازی و تهدیگ سیبزمینی. وقتای آرامش مرغترش شمالی یا مرغ و آلو. و دهها اسم دیگه که ردیف کردن تک تکشون حوصلهبر میشه...
غذاها برحسب مراحل پختشون برای من مودِ انتخاب میارن. اینجوری نیست که وقتی حوصله ندارم از آشپزخونهی من یه سینی خوشگل غذا و سالاد و دورچین بیاد بیرون. نه! محاله... و اینجور هم نیست که وقتی خوشحالم، غذا رو بی سلیقه و توی قابلمه سرو کنم و با دوتا بشقاب معمولی و یه کاسه ماست بیارم سر میز ...
خلاصه که رسیدن به حال و احوال منِ شکموی خونهدار، مسیر آسونیه. یکم توجه میخواد