اینجای ماجرا رسیدیم که با فرزندم توی فروشگاه راه میریم و بهش میگم این بیسکوییت رو میخوای؟ با سر میگه نه نه و با انگشت یه بیسکوییت دیگه رو نشون میده یعنی اونو میخوام. میریم قفسه کنسروها بهش میگم یه تن ماهی بردارم؟ میگه نه نه و اشاره به ماکارونیها میکنه. شامپوشو خودش برمیداره. از قفسه کیکها و کلوچهها خوشش نمیاد. فقط هم چیپس ماست و ریحان دوست داره و پفک هم میگه برنداریم چون به جاش ترجیح میده اسمارتیس داشته باشه!
یکم زود نیست برای اظهار نظر کردن و مشارکتش؟ یکم تند تند بزرگ نمیشه؟ انگار همین دیروز بود که توی کف دست جا میشد...
آدم از یک جایی به بعد با همهچیز کنار میآید... با غم. با حفرهای که درونش عمق پیدا کرده. با تنهایی. با مشکلات ریز و درشت و فرسایندهی هر روزه... اینجوری میشود که مثلاً غصهاش را میگذارد در جیبش. می رود سرکار. میآید خانه. پنجره را باز میکند. پنجره را میبندد. سوار اتوبوسها و تاکسیها میشود. مشکلش توی کیفِ دوشیاش سنگینی میکند و او به مردم در صف صندوق هایپرمارکت لبخند میزند!
البته گاهی هم درست وسط چیدن ظرفها روی میز ناهارخوری، یک قطره اشک درشت از چشمانش میچکد روی بشقاب. اما خب فوری پاکش میکند و به چیدن ادامه میدهد. و ادامه میدهد...
آدمیزاد است دیگر. میتواند همینقدر خوب ماسک بزند.
یه جوری عاشق شمعدونیام، که انگار توی زندگی قبلیم زنی بودم از سرزمینهای کویری... یزد. کرمان. جنوبِ خراسان... زنی که دور تا دور حیاطِ خاکی ِ خونهش، شمعدونیهای قرمز و صورتی، پشت سرهم چیده شده بودند و عصرها که همسرم با دوچرخهی خستهش از تعمیرگاهش برمیگشت به خونه، موقع شستنِ دستای سیاهش، یه آبپاش آب هم پای اون گلدونها می ریختم. گل خمیازهای میکشید و میگفت «زیاد خوابیدم، کاش زودتر بیدارم میکردی... چاییت آماده است؟»
خیلی «دل به دل راه داره» طور به این گل علاقه دارم. توی خونهی فعلیم آفتاب ندارم که باب طبع این گل باشه و برای همین گلدونم زنده نموند اینجا. ولی توی زندگی بعدیم، خاک شمعدونی میشم. خاک یه گلدون شمعدونی.