یه دوست قدیمی و عزیز رو امروز از دست دادم. البته اونی که بریدن این رابطه رو انجام داد من بودم اما خب، این چیزی از سوگوار بودنم کم نمیکنه. سعی کردم بهش بگم چه اشتباهی کرده که دارم از پیشش میرم، نفهمید اما...
تجربه بهم میگه هرچی سعی کنم و توضیح بدم، نمیتونم به کسی که یه اشتباه رو مرتکب شده بفهمونم کجای کارش زشت بوده که منو مجبور به رفتن کرده. همیشه طرف مقابل یه جور دیگه حرفاتو میشنوه. برای همین، یه بخشی از سوگواریم اینه که شاید از امروز تا ابد هرگز نفهمه چرا از این دوستی رفتم.
آخر شب شده اما حس تحقیری که امروز از حرف و رفتارش بهم دست داده ازم دور نشده. حس بیچارگی. حس تلخ ِ احتیاج
آخر شب شده. باربد رو محکم بغل کردم و یه ورق دیگه از تجربیات زندگیم رو رد کردم. «به هیچ قولی وفایی نیست خانم جان». این یادت رفته بود و امروز بهت یادآوری شد... حالا کنار پسرکت بخواب و به هیچی فکر نکن. این بهترین کاره