۱۷ دقیقه از شروع ماه اردیبهشت گذشته و من تازه بعد از یک روز کاملِ پر از شلوغی و خستگی، فرصت کردم دراز بکشم و به کار محبوبم یعنی نتگردی برسم. گوشی تلفنم فقط ۲۶درصد از شارژش باقیمونده و این یعنی من فقط به قدرِ ۲۶ درصدِ توان این گوشی فرصت دارم که وبلاگها رو بخونم و آفهای دیجیکالا رو مرور کنم و درنهایت، مثل هرشب، سرک بکشم به آگهیهای توی دیوار تا چشمام خسته بشه و خوابم ببره.
از وبلاگها، دشتِ چندانی امشب بهم نمیرسه. انگار که همهمون بی حوصلهتر از اونی هستیم که بخوایم با کلمات بازی کنیم. انگار که یک سکوت عجیبی بین تمام بلاگرهای محبوبم حاکمه...
از تخفیفهای دیجیکالا هم چیزی بهم نمیرسه. نمیدونم دقیقا بینشون دنبال چی میگردم اما خب، میدونم که اینایی که دارم میبینم به کارم نمیان.
نوبت به آگهیهای سایت دیوار میرسه و فقط ۱۹ درصد از شارژ تلفنم مونده. با احتساب فرسودگی باطریِ گوشیم، این یعنی من فقط به قدر ۶ دقیقه فرصت دارم توی اون آگهیهای بچرخم و خودمو بخوابونم. بچه که بودم مامانم میگفت تلویزیون رو روشن بزارید، من باید چشمهام خسته بشه تا خوابم ببره! میخندیدم بهش. حالا اما خیلی وقته مثل مامان باید چشمام خسته بشن تا خوابم ببره.
شارژ گوشیم رسیده به ۱۷ درصد. من هنوز چشمهام هشیاره. هنوز مغزم بیداره. هنوز نگاهم خط به خط آگهیها رو دنبال میکنه... از خونههای بزرگ پر نور، تا خونههای کوچیک و خندهدار. از کفشها. از ماشینها. از مبلها. از کمدها و بوفهها. اولین ارور باطری داده میشه بهم. رسیدم به یه آگهی خونه. مشغول دید زدن عکسهاشم که تلفنم خاموش میشه. چشمهام هنوز هشیارن. مغزم هنوز بیداره. عکسها رو توی ذهنم دوباره مرور میکنم. توی ذهنم چیدمانش میکنم. توی ذهنم باربد با دستهای پفکی، کابینتها رو کثیف کرده. توی ذهنم جای گلدونها مشخصه. جای کتابخونه. جای شمعها. تلفنم خاموش شده و باطریِ ذهنم اونقدری هنوز شارژ داره که بشه با تصویر اون خونه، یه داستانک بنویسم.
یه دوست قدیمی و عزیز رو امروز از دست دادم. البته اونی که بریدن این رابطه رو انجام داد من بودم اما خب، این چیزی از سوگوار بودنم کم نمیکنه. سعی کردم بهش بگم چه اشتباهی کرده که دارم از پیشش میرم، نفهمید اما...
تجربه بهم میگه هرچی سعی کنم و توضیح بدم، نمیتونم به کسی که یه اشتباه رو مرتکب شده بفهمونم کجای کارش زشت بوده که منو مجبور به رفتن کرده. همیشه طرف مقابل یه جور دیگه حرفاتو میشنوه. برای همین، یه بخشی از سوگواریم اینه که شاید از امروز تا ابد هرگز نفهمه چرا از این دوستی رفتم.
آخر شب شده اما حس تحقیری که امروز از حرف و رفتارش بهم دست داده ازم دور نشده. حس بیچارگی. حس تلخ ِ احتیاج
آخر شب شده. باربد رو محکم بغل کردم و یه ورق دیگه از تجربیات زندگیم رو رد کردم. «به هیچ قولی وفایی نیست خانم جان». این یادت رفته بود و امروز بهت یادآوری شد... حالا کنار پسرکت بخواب و به هیچی فکر نکن. این بهترین کاره