ترسیده بودم.
به وسعت سطح‌هایی که از هفته قبل تا الان لمس کرده بودم و بعدش دستانم رو نشُسته بودم فکر میکردم و ترسیده بودم. به اینکه هنوز هم یادم میره گاهی دستم رو بشورم و یا وسایلی که از بیرون به داخل خونه میاریم رو بشورم فکر میکردم و ترسیده بودم. به اینکه این مرد با اینکه دید دو ماه قبل، سهل‌انگاریش چطوری سه‌تاییمون رو به مرگ برد و برگردوند ولی همچنان وقتی بهش میگم فرمون ماشین رو با دستمال الکلی ضدعفونی کن بعد رانندگی کن می‌خنده فکر میکردم و ترسیده بودم. به حجم بی خیالیش فکر میکردم و ترسیده بودم. به اینکه اگر یک‌هو، نصف شب، نفسم بند بیاد و بعد یک هفته قرنطینه، تموم بشم، باربد چه باید بکنه بدون من فکر میکردم و ترسیده بودم.
تلفنم رو برداشتم و برای عاقله نوشتم «با ماجراهای این روزهای ایران و سوءمدیریت، نمیدونم از این بحران کرونا جون سالم به در می‌برم یا نه، ولی میخوام ملتمسانه ازت خواهش کنم، اگر ‌نموندم باربد رو فراموش نکنی و مراقبش باشی و از این جهنم نجاتش بدی».
وقتی دکمه‌ی سِند رو زدم هم ترسیده بودم. از اینکه اون طفلک چطوری میخواد از آیسلند به باربد کمک کنه ترسیده بودم. از اینکه اصلا میتونه کمک کنه یا نه، ترسیده بودم...
تلفنم زنگ خورد. عاقله پشت خط بود. با گریه گفت تو غلط میکنی که اینجوری میگی به من. بهش گفتم ترسیده‌م. نه برای مرگ. برای تنهاییِ باربد. گفت غلط میکنی می‌ترسی وقتی میتونی با یکم مراعات، مراقب خودت و اون بچه باشی. گوشی زیر گوشم بود و عاقله مشغول دعوا کردنم بود و باربد دوان دوان سمت من میومد. دستامو باز کردم تا برسه به بغلم. صدای پشت خط میگفت «نباید بترسی». باربد توی بغلم میگفت «مبادا بترسی». صدای قلبم میگفت، این دو موجودی که دوستت دارند دارن ازت می‌خوان که نترسی، چجوری میتونی بازم بترسی وقتی اینا اینقدر دوستت دارن؟