یک بار فکر کردم که حالا که بالن صورتی رنگ من رفت و رفت و رفت و یه نقطهی کور شد تو دل شب، دیگه بعدش آرزویی ندارم و با خیال راحت میتونم شبها بدون کابوس بخوابم. بالن من هرچی که بالاتر میرفت من خوشحالتر میشدم. از اینکه همون یه دونه آرزوی مونده توی اعماق اون قلب شکسته رو دارم میفرستم یه جای امن منو به وجد آورده بود. بعد که سرمو گذاشتم رو بالشت و کابوس افتادنش زیرپل سیدخندان رو دیدم، فهمیدم ای بابا، ای بابا.. ای بابا...
بیا قبول کن توی زندگی بعدی تمام فصل ها پاییز باشه ...
بیا قبول کن توی زندگی بعدیمون هوا گرم نباشه. هیچ وقت گرم نبوده باشه... زمستون نباشه... هیچوقت سرد نبوده باشه... و من همهی عمر جورابهام رو لنگه به لنگه به پام کنم و تو تمام صبحها قبل رفتن به محل کار، با خنده یه جفت جوراب لنگه به لنگهی دیگه از کشو پیدا کنی و بگی عه اینا چقدر شبیه اونان که پات کردی... بعد بخندی و کلاه پالتوی طوسی رنگتو روی سرت بکشی و از در بری بیرون.
توی زندگی بعدیمون دی ماه نباشه. مریضی نباشه. غربت و زندگی توی یک شهر غریب نباشه. صبح سرد زمستونی نباشه که خداحافظی صبحگاهی رو سخت کنه... تا چشم کار کنه نارنگی باشه و خرمالو...
آلبالو ها رو راه ندیم به حیاطمون. آلبالو ها بوی مرداد میدن و مرداد فصل ِ رفتن بود... آلبالو بوی مرداد میده و آفتاب مرداد نمیزاره تا بی خیال و خنک به دریا نگاه کنم و یادم نیاد که چند بار بعد از اون مرداد ِ خداحافظی، روبروی ساحل ایستادم و مردم و دوباره جنازهام رو کشیدم به سمت خونه...
...
توی زندگی بعدیمون گاهی مهر میشه. گاهی هم میونه ی آذر. آبان فصل غمگینیه اما باز هم دوستش دارم. تو با خنده سعی کنی بهم حالی کنی عزیزم آبان فصل نیست، یک ماهه. شبیه اردیبهشت، شبیه بهمن، و هی من بخندم و گوش ندم به توضیحاتت... هی فصلِ بعدِ پاییز باز پاییز میشه. هی از اول دوباره پاییز... تو زندگی بعدیمون احمدرضا احمدی برامون با صدای خودش عاشقانه اش رو از روی فایل صوتیای که از کتابفروشی کریمخان، بعد یه پیادهروی حسابی خریدیم میخونه و من توی زندگی بعدی، دیگه با دیدن این سیدی صوتی، دلم مچاله نمیشه و با خیال راحت بستهش رو باز میکنم و اجازه میدم صداش توی خونه بپیچه... بیا قبول کن گاهی هم وقتی دارم از توب آشپزخونه برات کارهای روزمو تعریف میکنم ستار "بوی موهات"ش رو زمزمه کنه بعد برسه به ابی و "به تو از تو مینویسم" .... بعد من برات از تمام این وقتهایی بگم که تو نبودی و به تو از تو نوشتم اینجا. اینجا درست همینجا. همینجای دور... همینجای ِ خالی ِ زندگیم که هر روز داره بزرگ و بزرگتر میشه. که انگار دیگه حفره ی سیاهی شده که میتونم توی عمق ِ سیاهیش غرق بشم
...
بیا قبول کن توی زندگی بعدی، وقتی باربد عاشق شد و قرار شد براش از خاطرات عاشقی بگم تا بفهمه چقدر میشه یه روزهای خوشبخت بود؛ تو، یه ضمیر ِ سوم شخص ِ غایب نباشی که بچهم تمام فایلهای تصویری روی لپتاپمو برای دیدن صورتت پیمایش میکنه. تو، اونی باشی که روبروی ما نشسته و بعد از تموم شدن حرفهام با خنده رو به باربد میگه «آره مادرت زن خوبی بود ولی حیف خیلی پرحرف بود».
من امروز عصر باربد رو بردم برف ببینه، با برف بخنده، با برف بازی کنه... ولی از غمِ کولبر ۱۴ ساله و زخمِ برف و یخ، لبم بود که میخندید و درونم غم بود که چکه میکرد.
تو رو کدوم مادرِ ظلم زاییده، سر کدوم سفرهی تاریکی نشستی، شبها کدوم مادرِ سیاهی برات لالایی خونده که میتونی هموطن بکشی و زندگی کنی و از شدت شرم نمیری و زنده بمونی و با همون دستی که ملت رو شلاق میزنه و به معترض تیر خلاص شلیک میکنه و دکمه انهدام هواپیما رو فشار میده برای بچهت لقمه بگیری؟
هرشب همین حوالی که میرسه قرص آخر شبم رو زیر زبونم میزارم و راه میوفتم.
یادم هست که باربد گرماییه و اگر خونه زیادی گرم باشه، شبها بد خواب میشه (طبع گرمش به باباش رفته و متاسفانه او هم همخونهی خوبی برای منِ سرماییِ همیشه یخزده نخواهد بود) اول شوفاژ رو کم میکنم و بعد درحالیکه قرص تلخم زیر زبونم ذره ذره آب میشه پتوی سبزآبیِ لطیفم رو از کمد برای خودم بیرون میکشم، بعد پاورچین پاورچین بطریهای شیرش رو روی کابینت میچینم و چراغ خواب رو روشن میکنم و درنهایت میرسم به پنجرهی اتاق خواب ...
پنجره رو باز میکنم و میایستم جلوی اون هرم سرمایی که یکهو به صورتم میخوره. آب دهنم رو با ته موندهی قرصم قورت میدم و از کشوی سوم کابینت فندکو درمیارم و سهمیهی سیگار آخر شبمو دود میکنم. معجون دود سیگار و ذرات قرص ذره ذره توی من پیش روی میکنه و کرختی چسبناکی زیر پوستم میخزه...
بر میگردم سمت اتاقم و چراغ ها رو خاموش میکنم و مچاله میشم روی تخت. نه! پشیمون میشم و پا میشم میشینم لبهی تخت. هنوز یه قلپ از لیوان آب ِ کنار تختم قورت ندادم که بیهوا یاد یک تصویری میافتم. خراب میشم یکهو...
هرشب همین موقعها میافتم... از لبهی کابوس واقعیِِ همیشگیم میافتم