سالهای بچگیم، خونه‌ی پدری من دوتا اتاق داشت و یه هال. بخاری نفتی زمستون توی هال نمیتونست کل خونه رو گرم کنه و برای همین زمستونها موقع خواب همه توی یه اتاق جمع می‌شدیم و من مچاله میشدم زیر لحاف و بوی نفتی که از بدنه‌ی بخاری توی فضا پخش بود خمارم میکرد. گاهی شبها از خواب می‌پریدم و توی تاریکی شب، خودمو میچسبوندم به مامان و پاهامو می بردم لای پاهای گرمش و چنان لذت بی‌پایانی تمام وجودم پر میکرد که فوری دوباره خوابم می برد.
امشب روی مبل لمیده بودم و مشغول اسکرول کردن صفحه‌ی تویتر، باربد دوان دوان پرید کنارم و پاهاشو چسبوند به بدنم. پاهاش خنک بود. بهش گفتم بیا کنارم دراز بکش تا گرم بشیم دوتایی... چند دقیقه‌ی بعد پاهای خنک و کوچولوی لای پاهام بود و من معلق بین سرخوشیِ مادرش بودن و حسِ بدِ اون سرما به پاهام، یاد مامان افتادم که طفلک اون سالها توی خواب عمیق چه حس بدی می‌گرفته من خودمو می چسبوندم بهش.

جای عجیبی از زندگی ایستادم. سر بر میگردونم، انگار مامان به باربد نگاه میکنه، دوباره نگاهم برمیگرده به قبل، خودم میشم. نمی‌دونم دوست دارم کدوم باشم.


تو نیستی‌
انگار هرگز نبوده ای
چیزی مثل نبودن تو را بلعیده است
چیزی مثل نبودن......
و چیزی مثل یافتن
یافتن...
یافتن...
و ندیدن
گریبانِ بودنِ مرا گرفته است
این خانه، سالهاست
که جز جایِ خالی‌ِ تو
و گریستن‌های بی پایانِ من به خود چیزی ندیده
تو حتی در قابِ عکس‌هایِ روی دیوار هم نیستی..

نیکی‌ فیروزکوهی

تا امروز، چیزهای زیادی رو از دست دادم و از این به بعد هم چیزهای زیادی رو از دست خواهم داد، اما هنوز نمی‌دونم که می‌شه آدم چیزی رو از دست بده که هرگز نداشته ؟

حوله‌ی صورتی رنگم رو دور موهام پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. مادرم یه لیوان چای به دست روی مبل مشغول تماشای سریال ترک بود و پسرکم درحال بازی با مهره‌های رنگی، دراز کشیده بود کنار مامان. و بابا کمی دورتر، با تبلت، کتاب می‌خوند. برگشتم تا لباسهای کثیفم رو از رختکن بردارم و توی ماشین بریزم. روبروی خودم، توی آینه، زیباترین زنی رو دیدم که میشد این روزها توی شمال دید. منتها موهاش خیس بود و حوله‌ی صورتی دور سرش پیچیده بود..‌.

تولدتون مبارک آقای ستار.
ممنونم که آهنگ «بوی موهات/زیر بارون» رو خوندی تا سالها و سالها بعد، من یکی از بهترین خاطرات عمرم رو با اون آهنگ تجربه کنم.

چمدون خودم ‌و‌ بچه رو جمع کردم و توی سکوت خونه نشستم و منتظرم پسرم بیدار بشه و آماده‌ی رفتن بشیم. پشت پنجره سوز سردی می‌وزه و این‌سمت پنجره، زنی در سکوت، نسکافه‌ی تلخش رو قورت میده و موهاش رو می‌بافه...

به این فکر میکنم که اون روزی که چمدونم رو بستم و منتظرم ساعت پرواز برسه و برای همیشه از مشهد برم حالم چطوره؟
مثل الان اینقدر دلم گرفته؟
یا خوشحالم از رهایی؟
مقصد کدوم شهره؟
کدوم کشور؟
باربد چند ساله است؟
توی چمدونم چندتا خاطره است؟ اصلا دلم می‌خواد خاطره‌ای ببرم از این شهر؟
مامان اون زمان هست که هر ده دقیقه زنگ بزنه و بگه مواظب باش چیزی یادت نره؟
بابا توی مقصد جدید حاضر میشه بیاد پیش من یا این تحریمی که با اومدنم به مشهد شروع کرده همچنان ادامه میده؟
کاش بتونم تصور کنم که بهار میرم یا زمستون؟...

یه قلپ دیگه از نسکافه‌ام قورت میدم و زیر بافت موهام رو می‌بندم. هنوز دو ساعتی تا پرواز وقت هست.

گفتم یکم باهم حرف بزنیم؟ گفت آره. بگو. گفتم چیو؟ گفت حرفی که میخواستی بزنی. گفتم مکالمه داشتن منظورم بود، حرف خاصی ندارم. گفت آها... بعدش دوباره ادامه‌ی سکوت همیشگی با بک‌گراند «مامی شارک دین دین دین ددی شارک دین دین دین»...

آقای محسن محمد‌پور، فردای آزادی، عکست رو بالای سرم میگیرم و داد میزنم جات خالیه پسرم. جای تو زیر این آسمونِ بدون اهریمن خالیه که ببینی قاتل‌ها رفتن به سیاهی... بعد عکستو بغل میکنم و های های گریه میکنم بلکه خالی بشم از اینهمه غمی که با شنیدن خبر کشته شدن تو ریخته شده به جونم. نمی‌دونم چندسال قراره طول بکشه اومدن اون لحظه اما بهت قول میدم شما رو هیچوقت فراموش نمیکنم. که تو انگار پسر خودم بودی. عزیزم بودی. یک ساله با دیدن عکست، با شنیدن اسمت، با یادآوری جوانمرگیت، سوگواری کردم...
فردای نبودنِ اهریمن، عکست رو دستم میگیرم و توی خیابون به همه میگم جای این بچه خالیه. این بچه با اون صورت خسته و دستای کارکرده‌ش باید الان بین ماها بود و لبخند می‌زد.

صبح چشمامو باز کردم و دیدم ناهید نوشته برای مامانم دعا کنید! منگ بودم و چهره و صدای مامان ناهید با کابوس کرونا توی سرم پیچیده بود و نمیتونستم از رختخواب بلند شم. براش نوشتم «چی شده؟ قلبم اومده تو دهنم» چند دقیقه بعد جواب داد مامان با یه موتوری تصادف کرده توی کماست. گوش سمت چپم شروع به سوت کشیدن کرد و دیگه مکالمه رو باهاش ادامه ندادم.
تمام خاطراتی که توی این ۱۵ سال رفاقت از مادر ناهید توی ذهنم ثبت شده بود، دونه دونه، برام زنده شده بودند و صدای آرومش توی آخرین دیدار وقتی اومده بود مشهد و باربد رو دیده بود و مادرانه بهم میگفت «همیشه روی بچه رو وقتی خوابه ملافه بکش، حتی شده یه ملافه نازک» توی گوشم پیچیده بود.
با کرختی و تهی بلند شدم و بعد دادن صبحانه به باربد، شماره‌ی ناهید رو گرفتم. ناهید جواب داد و بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفت «آتنا مامانم رفت». یخ کردم. نشستم روی صندلی. من بلد نیستم اینطور وقتا چی باید بگم. اصلا نمی‌دونم چرا باید به کسی که همچین فاجعه‌ای براش اتفاق افتاده چیزی گفت. چند لحظه مکث کردم تا ناهید اونور حسابی بارید. همراهش بی صدا باریدم و بدون هیچ حرفی قطع کردم.

حال من رو از قابلمه‌ی غذایی که برای نهار جور کردم روی گاز بپرسید.
وقتای بی حوصلگی دمی شوید و گوشت چرخ‌کرده داریم. وقتای خستگی ماکارونی یا لوبیاپلو. وقتای غمگینی قیمه. وقتای عصبانیت تهچین یا کوکو. وقتای خوشحالی و سرحالی قورمه سبزی با سالاد شیرازی و ته‌دیگ سیب‌زمینی. وقتای آرامش مرغ‌ترش شمالی یا مرغ و آلو. و ده‌ها اسم دیگه که ردیف کردن تک تکشون حوصله‌بر میشه...
غذاها برحسب مراحل پختشون برای من مودِ انتخاب میارن. اینجوری نیست که وقتی حوصله ندارم از آشپزخونه‌ی من یه سینی خوشگل غذا و سالاد و دورچین بیاد بیرون. نه! محاله... و اینجور هم نیست که وقتی خوشحالم، غذا رو بی سلیقه و توی قابلمه سرو کنم و با دوتا بشقاب معمولی و یه کاسه ماست بیارم سر میز ...
خلاصه که رسیدن به حال و احوال منِ شکموی خونه‌دار، مسیر آسونیه. یکم توجه میخواد


  بعد سالها یه چیزی نوشتم و توی مسابقه داستان نویسی نشر حکمت شرکت کردم. ایمیلشون که مبنی بر تایید دریافت داستان من در مسابقه بود رو با طپش قلب و هیجان باز کردم و صدایی مرتب زیر گوشم گفت آره آره تو هنوز میتونی  بنویسی آره

سرفه اگر کنم، خاک می‌پاشد از این درونِ خسته، از این درون متروکه‌ی بی‌ساکن..‌.

علیرضا روشن

دیشب خوابتو دیده بودم. نه که توی خواب مثلا زمان قدیم باشه و مثلا روزهایی باشه که تو هنوز توی زندگی من بودی و کنار هم بودیم ها. نه! الان بود. دقیقا همین روزها. باربد رو نشونت دادند و گفتم این پسر منه. تو با همون چشمات، همون چشمای لعنتیت نگاهش کردی و گفتی وای آتنا چقدر شبیه خودته. یه دونه دیگه از تو وارد این دنیا شده‌‌‌... خندیدم توی خواب. تو هم خندیدی. بابات توی خواب همراهت بود. نگاهش نمیکردم. تمام نگاهم به تو بود. گفت حالت این سالها خوب نبوده و مدتی بستری بودی. تمام وجودم غم شد. دست کشیدم روی صورتت و پرسیدم چی به روز خودت آوردی؟ گفتی اومدم خداحافظی کنم. گفتم کجا میری؟ باربد می‌دوید و من با یه دست نگهش داشته بودم تا نیوفته. خم شدی نوازشش کردی و دوباره ایستادگی روبروم. گفتی ما خداحافظی نکردیم اومدم بگم منو ببخش، و خداحافظ. گریه‌م گرفته بود توی خواب. تلفنم زنگ می‌خورد و بابای باربد پشت خط بود. جواب ندادم. پرسیدی اسمش چیه؟ من اسم تورو گفتم. گفتم اسم تمام مردهای دنیا بعد از تو همینه، فقط املاها فرق می‌کنه. خندیدی و آدامستو تف کردی و گفتی تو هیچوقت دست از دیوانگی برنمیداری...
بهت گفتم بخشیدمت. فکر نمیکردم روزی فرصت بشه بهت اینو بگم اما بخشیدمت، با خودت دیگه بد نکن. برو زندگی کن. باربد رو بغل کردی و گفتی بیا تا کنار ماشینت همراهیت کنم. آروم رانندگی کن... بابات دوباره گفت حالت این سالها اصلا خوب نبوده تازه بهتر شدی. گفتی منو ببخش که رفتم. گفتم بهتر شو. بخشیدمت. باربد رو نشوندی روی صندلی کناریم. گفتی مراقب خودت باش. قبلا فرصت نشد خداحافظی کنیم، حالا اومدم پیدات کردم بگم خداحافظ برای همیشه. برات دست تکون دادم. برای من و باربد دست تکون دادی. خداحافظی کردیم. بیدار که شدم ساعت حوالی ۴ صبح بود. باربد شیر میخواست و نق‌ میزد. و من با روحی خنجر خورده به آشپزخونه رفتم. یه دل سیر توی تاریکی باریدم. انگار که سالها قبله. انگار که تازه‌ ازدستت دادم. انگار که واقعا اومدی و خداحافظی کردی و این داغ رو زنده کردی و رفتی. انگار که دوباره از اول نَدارِت شدم...

صبحانه‌ی محبوب بابا رو درست کردم. خرما‌-تخم‌مرغ. یه سالهایی محبوبترین صبحانه‌ی بابا بود (بود؟ هست؟ نمی‌دونم... دارم روزهای پنجمین سالِ کنارشون نبودن رو میگذرونم و واقعا نمی‌دونم چه چیزهایی توی اون خونه عوض شده)
تمام صبح‌های سرد بچگیم پر از بوی خرمای تفت داده شده که کنارش یه تخم مرغ شکونده بود و عینا مثل هر روز برای راضی کردنِ منِ خوابالوی بی حوصله و بدغذا می‌گفت «توی ارتش که بودیم، زمانی که ما رو می‌بردن برای مانورهای اول صبح، بهمون صبحانه اینو میدادن چون بعدش بدنمون گرم میشد و انرژی میگرفتیم». به نظر خودش اینا کافی بود برای عاشق این غذا بودن اما خب، برای یه دختربچه‌‌ی دبستانی، اینا یه مشت خاطره‌ی تکراری بود و این غذا هم یه غذای حال بهم‌زن..‌.
حالا ولی از توی خوابِ دیشبم تا همین الان که ماهیتابه رو روی میز گذاشتم، توی سرم اون بوی گرم و شیرینِ سرخ شدن خرما پیچیده بود و اگر درستش نمی‌کردم به گریه می‌رسیدم. خبری از اون بی‌میلی بچگی نیست و تک تک سلول‌های بدنم پر شده از تلاش برای یادآوری خاطرات. از دل هر چیزی دنبال یه قطره خاطره، یه قطره حس، یه قطره لبخند میگردم. و این می‌تونه راه حل غیرارادی ذهنم برای دوام آوردن در این روزهای بی خاطره و مسیرِ بی‌اتفاق و هیجانی باشه که دَرِش قرار گرفتم.
ماهیتابه‌ی کوچولوی خرما‌-تخم‌مرغ روی میزه. پسرم محاله از این غذا یه لقمه برداره. صبحانه‌ی مشترکی هم با باباش ندارم تا بتونم عکس‌العمل اونو حدس بزنم. لقمه‌ی اول رو بر میدارم. سال هزاروسیصدوهفتادوسه. بارون پاییزی شدیدی می‌باره. من برنامه‌ی امروزم رو دیشب جور نکردم. بابا آروم آروم، کلاه بافتنی سرشه و برام یه لقمه از خرمای سرخ شده میگیره و مقنعه‌ی بزرگ و چونه‌دارِ زشتم رو روی سرم جابجا می‌کنه و میگه «توی ارتش که بودیم.....»

از تحمل ما خارج است خیره ماندن به جاهای خالی.‌‌..
قرار ما با دنیا این نبود....

داشتم کتاب میخوندم، دیدم صداش میاد که داره میگه «آپ. هَبا... هَبا». نگاش کردم دیدم رفته روی مبل، نزدیک پنجره، وایساده روبروی یه مگس و به مگسه میگه برو بالا برو هوا... هوا...  با تمام وجود هم موقع گفتن این کلمات دستاشو می‌برد بالا که یعنی بپر برو... همونجا مردم براش.

تا مدتها بعد از برک‌آپ آخر که دردناکترین برک‌آپ عمرم بود سوسیس بندری درست نمی‌کردم. غذای مورد علاقه‌ی کسی بود که دیگه نبود و برای من تمام نیم ساعت زمانی که قرار بود صرف پختنش بشه رنج عظیمی بود که قابل تحمل نبود. بعدها شاید برای پسرم خنده‌دار بشه که بشنوه میشه با پختن یک غذا ساعت‌ها بارید و با قلبی مچاله تمام اون غذا رو دور ریخت... اما بدون کلمه‌ای اغراق، سوسیس بندری برای من غذای طلسم شده‌ای بود که برای ۱۲ ماه، حتی شنیدن اسمش هم منقلبم میکرد.
حالا چی؟ حالا که هزارسال گذشته از اون خداحافظی چطور؟ هوم. درسته حالا می‌پزم. اما هیچوقت دلم با این غذا صاف نشده.  کج و کوله و بدترکیب سِروِش میکنم. خبری هم از اون سس تندی که با حوصله درست میکردم نیست. یه قاشق رب و نمک قاطی میکنم و زیرشو خاموش می‌کنم و تمام. تمام؟ آره تمام...
می‌خوام بگم آره، درسته، آدمِ بی‌میل هم میتونه کارش رو انجام بده. کرخت، بی تفاوت، و بی اهمیت، هرجور که هست خلاصه میشینه پای انجام کار یه قاشق رب و یه کم نمک می‌ریزه و هم میزنه و تمام، ولی خب دیگه فقط خودش می‌دونه که پشت این نتیجه‌ی افتضاحی که از بی‌انگیزگیش ساخته میشه و هیچوقت هم نمره‌ی قبولی نخواهد گرفت، چه ردِ زخم‌ی هست

پسرم با سرعت و با دستای باز به سمتم میومد تا بپره بغلم. دستامو باز کرده بودم که محکم بغلش کنم. توی ۲ثانیه‌ی خیلی خیلی کوتاه (فاصله از اونجایی که بود تا بغل من)، بزرگ شدنش، مدرسه رفتنش، دانشگاهش، مستقل شدنش، فارغ‌التحصیلیش رو دیدم، جوری واقعی دیدم که وقتی به بغلم رسید، انگار خودِ بیست و چندساله‌ش رو توی بغلم فشار میدادم...
چقدر خوب بود این تصویر. چقدر عجیب بود این تصویر. چه دل‌انگیز ذهنم پرواز کرده بود. تک تک سلول‌های بدنم هنوز کرخت و سرخوشه.

شروع ۳۵سالگی...

هر زنی که می‌بوسم تویی. هر نفسی که می‌کشم، تنم را فرو در تو می‌برد و پس که می‌دهم، همه‌ چیز در آخرین تصاویر معلق می‌شود. در لیوان آبمی بعد از هر نبرد و یک‌به‌یک زخم‌هایی که به بازار می‌برم. تو غذای منی، میوه‌ی انگشتانم، بر درختی نامرئی روی تنت‌. زخمی ابدی روی پیشانی منی...

امیراحمد کامیار

تنها چیزی که باعث میشه چشمای خالی و تاریکش برق بزنن، باربده.تنها دلیل اینکه گاهی چشماش بخندن وقتیه که باربد صداش می‌کنه بابا...
توی بقیه وقتها دوتا حفره‌ی تاریک جای چشماشه که یه کوله‌بار حرف رو توی خودش دفن کرده.

خون در زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد، از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می‌دید می‌فهمید جایی بی‌گناهی را کشته­‌اند.
#نوید_افکاری

از کتابِ سوگ سیاوش (در مرگ و رستاخیز)
شاهرخ مسکوب
انتشارات خوارزمی

توی دنیای موازی‌، آخوندا نیستن. خبری از تاریکی و ناامیدی و اهریمن نیست‌...
توی دنیا موازی من نشستم دور میز فلزی سفید رنگی که توی حیاط یه خونه‌ی ساده است. صدای مسعود فردمنش توی فضا پیچیده و داره حکایت هشتمش رو برای من بلند بلند میخونه. صدای این مرد، تصویرِ واقعیِ یک روایت عاشقانه است برای من. یک قاب واقعی از ریتم موزونِ آهنگ کلمات. لیوان نسکافه‌م دستمه. پاییز هنوز نزدیک نیست. روزها هنوز بلندن. موهام هم بلند شدن.

ولی نه‌تنها توی این تصویر، روی اون صندلی وسط اون حیاط و توی این دنیای موازی, که توی تمام دنیاهای موازیِ دیگه که مثل یه عکس از جلوی چشمام رد میشن، من مادر باربدم. همه‌ی عمر مادرش بودم اصلا. همه‌ی عمرم مادرشم.

از ساعت ۴ صبحِ جمعه با درد مسخره‌ی پریود بیدارم. با اینکه می‌دونم از ساعت ۸ پسرم بیدار میشه و باید هشیار باشم و مراقبت کنم ازش ولی مقاومت کردم برای خوردن مُسکن. نمی‌دونم چرا. انگار که لجبازی باهام تا توی رختخواب هم کشیده شده...
ساعت ۵ونیم دیگه بی طاقت و کلافه از رختخواب کشون کشون به آشپزخونه میرسم. درد و خواب‌آلودگی و کلافگی و احساس مسولیت باهم دست‌به‌دست هم دادن و مجبورم کردند دنبال قرص‌ها بگردم. تلخی قرص رو با یه لیوان آب فرو میدم و بر میگردم به اتاق خواب. چشمامو بهم فشار میدم تا فکرم به جاهای خوب بره. وزنی که توی این دو هفته کم کردم رو به خودم یادآوری میکنم. شومیزی که تازه خریدم و بعد دو سال و نیم چاقی بلاخره یک سایز کوچیکر انتخاب شده رو به خودم یادآوری میکنم بلکه با ذوقش درد یادم بره. موهام. موهای بلند و نرمم. کره‌ی بادوم زمینی توی کابینت. «چشم» و «مرسی» گفتن پسرم. هدیه‌ای که قراره تا روز تولدم برام پست بشه... همه رو مرتب توی ذهنم مرور میکنم تا خوشی‌هام یادم بیاد. ساعت ۷ شده و درد کم کم داره ولم می‌کنه و چشمام گرم شده و یک ساعتی فرصت دارم که بخوابم. باید یه روز یه داستان بنویسم. از زبان یه قرص آرام‌بخش. باید این موجود کوچلوی گرد رو که می‌تونه آدم رو با تمام کلافگیِ مرگبارش از درد به این آرامش برسونه  رو جان‌دار کنم و جاودانه. بلکه اینجوری ازش تشکر بشه.

فردا برمی‌گردم خونه. آخرین مکالمه از شمالم رو با میم داشتم و چندجمله‌ای که بینمون رد و بدل شد یادم آورد که چی باعث شد یهو وسط اینهمه استرسِ ویروس، جمع کنم و بیام شمال.
امشبم آخرین دورهمی با لیلا و بقیه رو داشتم و یادم اومد برای چی پنج سال پیش جمع کردم و رفتم مشهد.
در معلق‌ترین و بی‌وطن‌ترین حالتِ عمرم دست و پا میزنم و هنوز نمی‌دونم که تحمل شمال از مشهد برام سخت تره یا بالعکس. از نظر ذهنی بهتر از هفته‌ی قبلم. همین کافیه.

دستها حرکت می کردند

با ابهامی که آشوب را با خستگی می آمیخت

پاهایی که بر زمین ساییده می شد

و تداومش ، توهم تمام شدن پاها

همچون ترس خراش خوردن

برای کاغذی که بستر ذغالی شده است.

این حجم بدن تو بود که

پیچ و تابش را با ظرافتی خشمناک به ریشخند می گرفت

در سرمای فضایی که در هم پیچیده بود

دوزخی بود شاید

آدمیانی که بی صدا و بی تصویر در جایگاه تنگشان تثبیت می شدند

نعره ها با نگاه ها می لولیدند

چشم ها هرزگی شان را با هوس های زمان همراه کرده بودند.

دست هایت حرکت می کردند

ذره ذره ی وجودت را رقصی وحشی در بر گرفته بود.

می رقصیدی . . .

بی هیچ تخیلی برای اطرافت

آنجا نبودی

تصویرت شاید برشی بود بیگانه که با

اشتباهی نا موزون تدوین شده بود.

پدران ایستاده با نگاه های دریده و دهان های کف کرده ،

با نسل پشت سرشان ، با نسلهای پشت شان

خیرگی دهشتناکشان را پیچ های بدن تو معنا می داد

سوی نگاه هایشان در اندام تو گره می خورد

شلیک می شد هر آنچه برای نابودی ساخته شده بود

بمب ها ریخته می شد از برای سر های بی تدفین

گلوله ها عبور می کردند با شکافتن بدن هایی که افتادن را در انتظار نشسته

تیغ ها فرو افتادند

سرها غلتیدند

دست ها بریده شدند

و طناب ها گلوها را در بر گرفتند.

تو اما رقصیدی

با سرمای درونت

با دست هایی که تمنای بودن را با عریانی بدنت سرود کرده بودند.

رقص تو وحشی تر از آن که زیبایی را مجال دفن بیابد.

رقصیدی . . .

چون رقص دودی که از آخرین پک سیگار

از لب های خشکیده خارج می شد.

هوایی که

حُرم اندامت ، انجماد غبارهایش را مانع می شد.

در آرزوی قتل تو تصاویرش را مخدوش می کرد

تصاویری که پارگی منظم بند هایش را

سوختگی بی شکل بافت هایش می پوشاند .



موجهای فریاد

در تو اما سکوتی بی تپش بودند.

خون ها و شیون ها

نگاه ها و دندان ها

صدا ها و بدن ها

دود ها و شکاف ها

گویی در تو امید پایان ، تخیل می کردند

تو تصویر آرامش و فغان سکوتی مرگبار بودی

آغوش سرمایی نا امید

پرومته ای که کندن هر تکه جگرش

رقصی سراب گون را سبب می شد.

اندامت ،

مرکز ثقل این دایره خسته

این خستگی دایره وار

شعاع درد ها و محیط نعره های بی گاه.

رقصیدی . . .

از برای کمر های دونیم شده

رقصیدی . . .

از برای مادرانی که آبستن لاشه ها بودند

از برای بازوها ، شانه ها و بافت های بی بدن

رقصیدی . . .

از برای پستان های عریان دخترکان بی آغوش

از برای گیسوانی که گونه های سیلی خورده را مأمن نوازش بودند

از برای تاول هایی که زمختی دست ها را از زلالی چهره ها جدا می کرد

از برای همه زخم ها و عطش ها

امید ها و ضعف ها

حقارت ها و رویاها

رقصیدی . . .

تو نمیدونی که چجوری میشه اتاق خوابت یه حفره‌ی ترسناک باشه و آینه‌ی اتاق یه سیاه‌چاله‌ی رو به نیستی که هربار جلوش وا میستی دستاتو گره زده به طناب ببینی و خودتو آماده‌ی پرت شدن...
  نمیتونی بفهمی که هر روز توی یک سیاهی بیشتر و بیشتر غرق بشی و چیزی هم برای گفتن به بقیه نداشته باشی چه حسیه...
تو ازدواج سنتی نداشتی.

در ویسکانسین برف می بارد.
در بخارست زنی چکه می‌کند از لابلای دستها
و.... اینجا
یک زخم مختصر
که می‌تواند جای مانده از نوازشی سراسیمه باشد( شاید)

در ویسکانسین برف می‌بارد.
در بخارست صدای چکه آب
و...
من اینجا خوشبخت به نظر می‌آیم

#لاادری

زیر تخت؛ پشت کمد و کنارای یخچال جاهایی هست که سخت جارو می‌خورن.  یعنی اینجوریه که شاید ماهی یه بار حوصله کنم و اونجاها رو هم تمیز کنم. همیشه‌ی خدا خرده بیسکویتی چیزی توش ریخته و من هربار که رد میشم با خودم فکر میکنم، اونا چجوری میرن اونجا؟! ولی چیزی که درمورد این نقطه‌های کور منو اذیت می‌کنه این نیست که خرده بیسکوییت توشون ریخته، نه، مشکل من باهاشون اینه که وقتی بعضی شبها با کابوس از خواب می‌پرم، اینجاها همشون درّه‌ان. من لبه‌ی دره‌ی عمیقی که بین یخچال و دیوار خونه‌مه بیدار میشم. من درحال افتادن توی دره‌ی زیر تخت خوابم بیدار میشم. و اون نقطه‌ها برای یک‌هفته، ترسناکترین جای خونه اند...
فالاچی توی کتاب معروف "نامه‌ایی به کودکی که هرگز زاده نشد" میگه زندگی یه جنگه که هر روز تکرار می شه و عوض شادی هاش که تنها قد یک پلک زدن دووم دارن باید بهای زیادی بدی. اینو هزار بار تا الان از همه شنیدم. (همه که میگم میخوام یه طیف زیادی از آدم‌ها رو توی طبقات و سطح فکرها و مشاغل مختلف در نظر بگیری). حتی بَختَی هم یه روز بهم گفت حالا که قراره مثل یه گلادیاتور هر روز با جنگ شروع کنیم، چرا به قصد بردن نجنگیم؟ و من هیچوقت نتونستم به هیچ کدوم این آدمها حالی کنم برای کسی که همیشه می‌بازه؛  بازیِ قشنگ مهم نیست.  هیچی مهم نیست. هیچی قشنگ نیست...

چی میگم؟ چی دارم مینویسم؟ بگذریم...

دیشب دوباره کنار دره‌ی یخچال بیدار شدم و توی دره، یه پسربچه‌ی مو هویچی بود که بلد نبود چطوری باید موز بخوره و تیکه بیسکوییت ها دورش رو گرفته بودند! من از لبه‌ی دره‌ آویزون بودم و عکس تمام آدمهایی که این چند روز قرار بود بمیرن و یا مرده بودند رو میدیدم. تصویرها. فیلم‌ها. خنده‌ها. ترس‌ها.
معلق بودم و کاری جز خیره شدن به سه پرنده‌ی نشسته روی سیم برق وسط دره از دستم بر نمیومد. صدای شلیک گلوله که از سه کوچه‌ پایینتر به گوش رسید پرنده‌ها پر زدند و رفتند.
دیشب روی لبه‌ی اون دره، دست و پا بسته بودم و نفهمیدم پرنده‌ها توی یه کابوس به کجا پرواز می‌کنند.