نیاز نیست لزوما مست از وودکا باشی و پسرتو خوابونده باشی و و‌لو شده باشی روی کاناپه و‌ توی تاریکی و تنهایی شب، ذهنت پر از همهمه باشه تا شنیدن صدای شمس لنگرودی لعنتی که پیچیده توی فضا با‌‌ گفتن «کجاي جهان رفته‌اي» یکهو چنگ بندازه توی قلبت...
همینکه یه زخم کهنه و نگفتنی توی قلبت داشته باشی کافیه برای اینکه وقتی شمس برات میگه : «نشان قدم هايت/چون دان پرندگان/ همه سویي ريخته است.../... باز نميگردي، ميدانم/ و شعر/ چون گنجشك بخار آلودي/بر بام زمستاني/ به پاره يخي بدل خواهد شد» صورتتو فرو کنی توی بالشت و مثل ابر پاییزیِ شمال، وسطِ خشکسالیِ مشهد بباری