بچهم با تب و بیحالی خوابیده و من در یک سکوت مرگبار، کابینتها را مرتب کردم. ظرفهای خشک شده را چیدم سر جایشان توی کابینت. کف آشپزخانه نشسته بودم و باید با کابینتها ور میرفتم تا از سکوتِ خانه خفه نشوم. باید خودم را توی ظرفها و ادویهها و چوبهای دارچین گم میکردم. یک بسته زردچوبه پیدا کردم ته ِ کابینت خوراکیها و آن را توی شیشه ریختم و درحال شستنِ استیلِ سینک طلوع معین را گوش کردم و عین ابر باهار چکیدم و چکیدم. ترانهها پشت سر هم پلی میشدند و من هم گاهی گوشی را از لای کش شلوارم درمیاوردم که آهنگهای خارجی را رد کنم و دوباره بگذارمش لای کش شلوارم. توی چیزهایی که درباره مُد و استایل میگویند، نوشتهاند برای استایل من جیب بالای دامن و شلوار خوب نیست چون باسن بزرگم را بزرگتر نشان میدهد و پناه برخدا! حالا درست است که من یک گلابی یا همان مثلث برعکسام اما کاش یک مدل جیب هم طراحی میشد برای ما چاقهای عاشق آهنگ... خلاصه... برای همین از کش شلوارم به عنوان جیب استفاده میکنم. باید بگویم از آستینم هم به عنوان دستمال کاغذی استفاده میکنم، اما این یکی را دیگر توی هیچ مجله مُد و استایلی ننوشتهاند و ربطی ندارد شما یک سیب چاق باشید یا گلابی لاغر تا بتوانید اشکهایتان را با گوشهی آستین پاک کنید...
کف آشپزخانه نشسته بودم و آهنگها را توی گوشم پلی میکردم که دستم خورد به آهنگ ریتمیکِ اینروزهای موسیقی. «جانم باش».
کاش میشد موشکافی کرد و فهمید چیه این آدمیزاد که به ثانیهای انگار رسالتش توی زندگی عوض میشه. که انگار رسالت من یکهو از یک زن خمیدهی خسته از بیماریِ کودکش که از شدت بیهمصحبتی درحال خفگی بود، تبدیل شد به رقص. که انگار می بایست می رقصیدم تا امتیاز اون مرحله رو از دست ندم. رقص تمام نیازی بود که سلول به سلول بدنم رو پر کرده بود.
گوشی را از کش شلوارم در آوردم، ترانه را گذاشتم روی ریپیت و گوشی را دوباره گذاشتم سرجایش و باهاش رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم.