شب... خروجی قوچان به سمت مشهد... پشت چراغ قرمز، درست جایی که فقط ۱۶ثانیه مونده بود تا بشه پیچید به چپ و رفت پی مسیر ِ خاکستریِ خودم، درست وقتی که ماشین کناریم نم نمک میرسه کنارم تا مثلا زرنگ تر باشه وزودتر از من بپیچه، از صدای پخش ماشینش شنیدم که مردی با صدای بم داره می خونه «بدون تو می رم شمال...»، درست همون وقت که پام روی کلاج برا گرفتن دنده آماده است، به یادت میوفتم... وا میرم. لال میشم و صدای منوچهر رو از ماشین خودم ساکت میکنم. درست همون وقت، انگار دوباره بر میگردم سر خط و از اول سوگوارِ نبودنت توی زندگیم میشم
سالها قبل، وقتی هنوز دختر جوانی محسوب میشدم، در وبسایت رسمی زیبا شیرازی خوندم که نوشته بود: «وقتی ۲۰ سالم شد، مادرم بهم گفت مادرجون ۲۰سالگی اوج طراوت و زیبایی یه زن به حساب میاد، لذت ببر از ۲۰ سالگیت. وقتی ۲۵ سالم شد مادرم بهم گفت مادرجون۲۵ سالگی اوج طراوت و زیبایی یه زن به حساب میاد. لذت ببر از ۲۵ سالگیت. وقتی ۳۰ سالم شد... وقتی ۴۰ سالم شد... »
حالا، این روزها، نزدیک شدن به ۳۲سالگی، من رو مدام یاد اون نوشته میندازه. یاد حسی که اون سال از خوندنش پیدا کرده بودم.... حس غریبی این روزها از یادآوری اون نوشته در من میپیچه. طی کردن روزهای متلاطمِ میانسالی.
Subscribe to:
Posts (Atom)